10.04.202519:48
رعنایی و نازکی رها باید کرد
مردانه مخنثی قضا باید کرد
جان را سپرِ تیرِ قضا باید کرد
دل را هدفِ تیرِ بلا باید کرد
(#عطار. مختارنامه: مجموعهی رباعیات. «بابِ هشدهم: در همتِ بلند داشتن و در کار تمام بودن». تصحیح و مقدمه از #محمدرضا_شفیعی_کدکنی. تهران: سخن. ١٣٩٩. چاپِ ٨. صفحهی ۱۶۶.)
خوشهگاه
مردانه مخنثی قضا باید کرد
جان را سپرِ تیرِ قضا باید کرد
دل را هدفِ تیرِ بلا باید کرد
(#عطار. مختارنامه: مجموعهی رباعیات. «بابِ هشدهم: در همتِ بلند داشتن و در کار تمام بودن». تصحیح و مقدمه از #محمدرضا_شفیعی_کدکنی. تهران: سخن. ١٣٩٩. چاپِ ٨. صفحهی ۱۶۶.)
خوشهگاه
06.04.202522:22
سرِ بی دوست چون باشد به بالین؟
#سعدی
خوشهگاه
#سعدی
خوشهگاه
30.03.202522:15
آن تن که حسابِ وصل میراند نماند
وآن جان که کتابِ صبر میخواند نماند
گر بوی بری که غم ز دل رفت نرفت
ور وهم کنی که جان به جا ماند نماند
(#خاقانی. دیوان. «رباعیات». تصحیح و مقدمه و تعلیقات به کوششِ دکتر #سید_ضیاءالدین_سجادی. تهران: زوار. ١٣۵٧. چاپِ ٢. صفحهی ٧١۴.)
خوشهگاه
وآن جان که کتابِ صبر میخواند نماند
گر بوی بری که غم ز دل رفت نرفت
ور وهم کنی که جان به جا ماند نماند
(#خاقانی. دیوان. «رباعیات». تصحیح و مقدمه و تعلیقات به کوششِ دکتر #سید_ضیاءالدین_سجادی. تهران: زوار. ١٣۵٧. چاپِ ٢. صفحهی ٧١۴.)
خوشهگاه
07.03.202508:31
اکنون یعنی اکنون: در ستایشِ روزهای بینظیر (هشدارِ لو رفتنِ داستان)
✍️ امیرمحمد شیرازیان
یادم نمیآید آخرین باری که فیلمی به جانم نشست کِی بود، اما #ویم_وندرس در روزهای بینظیر (Perfect Days) با نگاهی شاعرانه باری دیگر نشانم داد که میتوان از دلِ سادگی اثری عمیق آفرید. او که استادِ روایتهای بصری است، در این فیلم با نگاهی لطیف و دوربینی که انگار نفس میکشد، ما را به دنیای هیرایاما (با بازیِ کوجی یاکوشو) میبرد؛ هیرایامایی که در گذشته ثروتمند بوده گویا و حالا سادهزیستی را برگزیده.
روزهای بینظیر قصیدهای بلند است در ستایشِ اکنونی که به دم و بازدمی از کف میرود. هیرایاما با آن سکوتِ دلچسبش نظافتچیِ دستشوییهای توکیو است. صبح با صدای جاروی رفتگر چشم میگشاید، رختخوابش را جمع میکند، مسواک میزند، با قیچی سبیلش را اصلاح میکند و با ریشتراش صورتش را میزند، آبی میافشاند به گُلوگیاهش و لباسِ کارش را میپوشد و از خانه بیرون میآید. پس از باز کردنِ در نگاهی به آسمان میاندازد و لبخندی نثارش میکند. سحر است و خیلیها خواباند. قهوهای مینوشد و سوارِ ماشینش که میشود نواری از موسیقیها و ترانههای قدیمی در ضبط میگذارد و ما را با خود سرِ کارش میبرد.
زندگیاش جز اینها چیزی نیست. روزها را در بخشِ پُرهیاهوی توکیو به نظافتِ دستشوییها میگذراند و شبها را در محلهای ساده، محلِ زندگیاش. هیرایاما ظهرها خستگی درمیکند و میرود به محوطهی معبدی پُر از درخت تا چیزی بخورد. هنگامِ ورود تعظیمی میکند، مینشیند و لبخندی میزند به همان صحنهی همیشگی: آسمان و درخت. تماشاگاهِ او همینهایند. دوربینی قدیمی دارد و با جانودل از آنها عکس میگیرد.
روزهای بینظیر همین قصهی تکراری است که اصلاً تکرار نمیپذیرد. هیرایاما هر روز با همین صحنهها و لحظهها مواجه میشود. گاهی ممکن است کسی سرِ راهش قرار بگیرد. گاهی ممکن است چیزی او را در فکر فروببرد. گاهی ممکن است کسی کاغذی در دستشویی گذاشته باشد، کاغذی که بازیِ دوز در آن کشیده شده و هیرایاما با کنجکاوی هر روز با آن ناشناس بازی را ادامه میدهد، بی که بخواهد بداند آن شخص کیست. هیرایاما حتی با وجودِ اینها باز به اکنونِ خودش برمیگردد.
بعد از ظهر پس از کار میرود خانه، لباسهایش را میکَند، از خانه دوباره میزند بیرون و رکابزنان به سوی حمامِ عمومی میرود. پس از حمام هم دوباره رکابزنان به سوی غذاخوری. پاتوقش همیشه یک جاست. تعطیلیهایش به بردنِ لباسچرکهایش به رختشویخانه و ظاهر کردنِ عکسهای هفته و خریدن نگاتیوی دیگر و رفتن به پاتوقِ مخصوصِ روزهایی که سر کار نمیرود میگذرد. شبها که میرسد خانه در رختخوابش مینشیند به کتاب خواندن. چیزِ دیگری میخواهد مگر؟ نیاز به کارِ دیگری مگر دارد؟ چشمش خسته میشود، کتاب را میبندد و میخوابد. خوابهایش تکهپارههایی نورآلود و امپرسیونیسموارند، همان صحنههایی که در طولِ روز موشکافانه از نظر گذرانده. و دوباره صدای جاروی رفتگر.
روزهای بینظیر داستانِ هیرایامایی است که به زیباییِ هرچه تمامتر نشان میدهد چهگونه از اکنونش لذت میبرد؛ چهگونه از درختی که از پنجرهی خانهاش میبیند لذت میبرد؛ چهگونه از بازیِ سایهها و نور لذت میبرد. هیرایاما جانش را با نوارهایش مست میکند، از اَنیمالز تا نینا سیمون، و غرقِ آنها میشود و حتی نیاز ندارد که دستبهدامانِ چیزی دیگر شود برای مستی.
نیکو، دخترِ خواهرش، یک روز از خانه فرار میکند و میآید پیشِ داییاش که راهورسمِ او را در پیش بگیرد و زندگیای مثلِ او داشته باشد. هیرایاما چیزِ زیادی نمیگوید پیشِ نیکو، حرفهایش را سنجیده میزند، کلماتش را با دقت بیان میکند مبادا حرفش بیهوده باشد. با هم حتی سرِ کارش میروند. دوچرخهسواری میکنند. در همین اثنا نیکو از او میخواهد به اقیانوس بروند. هیرایاما میگوید دفعهی بعد میرویم. نیکو میگوید دفعهی بعد یعنی کِی؟ هیرایاما میگوید دفعهی بعد یعنی دفعهی بعد، اکنون هم یعنی اکنون. اکنون برای او همه چیز است.
روزهای بینظیر آینهای است که هیرایاما در آن خود را مینگرد؛ ساده، ساکت، اما از زندگی سرشار. وندرس با این تابلوی بیادعا به ما میفهماند که خوشبختی معنیاش جستوجوی دوردستها نیست، بلکه همین لحظههایی است که در گذرند؛ در لبخندی به آسمان، در نوای نواری قدیمی، در بازیِ سایه و نور. هیرایاما به یادمان میآورد که اکنون را زندگی کنیم پیش از آنکه بادی بوزد و ببردش. و وندرس با داستانِ او زندگی را برایمان از نو میسراید، آنجا که نغمهی نینا سیمون اشک و لبخندش را در هم میآمیزد و در روزی تازه گوش میسپارد به ترانهی حسوحالِ خوبی دارم و اکنونش را در آغوش میکشد.
#امیرمحمد_شیرازیان
#دیدهها
خوشهگاه
✍️ امیرمحمد شیرازیان
یادم نمیآید آخرین باری که فیلمی به جانم نشست کِی بود، اما #ویم_وندرس در روزهای بینظیر (Perfect Days) با نگاهی شاعرانه باری دیگر نشانم داد که میتوان از دلِ سادگی اثری عمیق آفرید. او که استادِ روایتهای بصری است، در این فیلم با نگاهی لطیف و دوربینی که انگار نفس میکشد، ما را به دنیای هیرایاما (با بازیِ کوجی یاکوشو) میبرد؛ هیرایامایی که در گذشته ثروتمند بوده گویا و حالا سادهزیستی را برگزیده.
روزهای بینظیر قصیدهای بلند است در ستایشِ اکنونی که به دم و بازدمی از کف میرود. هیرایاما با آن سکوتِ دلچسبش نظافتچیِ دستشوییهای توکیو است. صبح با صدای جاروی رفتگر چشم میگشاید، رختخوابش را جمع میکند، مسواک میزند، با قیچی سبیلش را اصلاح میکند و با ریشتراش صورتش را میزند، آبی میافشاند به گُلوگیاهش و لباسِ کارش را میپوشد و از خانه بیرون میآید. پس از باز کردنِ در نگاهی به آسمان میاندازد و لبخندی نثارش میکند. سحر است و خیلیها خواباند. قهوهای مینوشد و سوارِ ماشینش که میشود نواری از موسیقیها و ترانههای قدیمی در ضبط میگذارد و ما را با خود سرِ کارش میبرد.
زندگیاش جز اینها چیزی نیست. روزها را در بخشِ پُرهیاهوی توکیو به نظافتِ دستشوییها میگذراند و شبها را در محلهای ساده، محلِ زندگیاش. هیرایاما ظهرها خستگی درمیکند و میرود به محوطهی معبدی پُر از درخت تا چیزی بخورد. هنگامِ ورود تعظیمی میکند، مینشیند و لبخندی میزند به همان صحنهی همیشگی: آسمان و درخت. تماشاگاهِ او همینهایند. دوربینی قدیمی دارد و با جانودل از آنها عکس میگیرد.
روزهای بینظیر همین قصهی تکراری است که اصلاً تکرار نمیپذیرد. هیرایاما هر روز با همین صحنهها و لحظهها مواجه میشود. گاهی ممکن است کسی سرِ راهش قرار بگیرد. گاهی ممکن است چیزی او را در فکر فروببرد. گاهی ممکن است کسی کاغذی در دستشویی گذاشته باشد، کاغذی که بازیِ دوز در آن کشیده شده و هیرایاما با کنجکاوی هر روز با آن ناشناس بازی را ادامه میدهد، بی که بخواهد بداند آن شخص کیست. هیرایاما حتی با وجودِ اینها باز به اکنونِ خودش برمیگردد.
بعد از ظهر پس از کار میرود خانه، لباسهایش را میکَند، از خانه دوباره میزند بیرون و رکابزنان به سوی حمامِ عمومی میرود. پس از حمام هم دوباره رکابزنان به سوی غذاخوری. پاتوقش همیشه یک جاست. تعطیلیهایش به بردنِ لباسچرکهایش به رختشویخانه و ظاهر کردنِ عکسهای هفته و خریدن نگاتیوی دیگر و رفتن به پاتوقِ مخصوصِ روزهایی که سر کار نمیرود میگذرد. شبها که میرسد خانه در رختخوابش مینشیند به کتاب خواندن. چیزِ دیگری میخواهد مگر؟ نیاز به کارِ دیگری مگر دارد؟ چشمش خسته میشود، کتاب را میبندد و میخوابد. خوابهایش تکهپارههایی نورآلود و امپرسیونیسموارند، همان صحنههایی که در طولِ روز موشکافانه از نظر گذرانده. و دوباره صدای جاروی رفتگر.
روزهای بینظیر داستانِ هیرایامایی است که به زیباییِ هرچه تمامتر نشان میدهد چهگونه از اکنونش لذت میبرد؛ چهگونه از درختی که از پنجرهی خانهاش میبیند لذت میبرد؛ چهگونه از بازیِ سایهها و نور لذت میبرد. هیرایاما جانش را با نوارهایش مست میکند، از اَنیمالز تا نینا سیمون، و غرقِ آنها میشود و حتی نیاز ندارد که دستبهدامانِ چیزی دیگر شود برای مستی.
نیکو، دخترِ خواهرش، یک روز از خانه فرار میکند و میآید پیشِ داییاش که راهورسمِ او را در پیش بگیرد و زندگیای مثلِ او داشته باشد. هیرایاما چیزِ زیادی نمیگوید پیشِ نیکو، حرفهایش را سنجیده میزند، کلماتش را با دقت بیان میکند مبادا حرفش بیهوده باشد. با هم حتی سرِ کارش میروند. دوچرخهسواری میکنند. در همین اثنا نیکو از او میخواهد به اقیانوس بروند. هیرایاما میگوید دفعهی بعد میرویم. نیکو میگوید دفعهی بعد یعنی کِی؟ هیرایاما میگوید دفعهی بعد یعنی دفعهی بعد، اکنون هم یعنی اکنون. اکنون برای او همه چیز است.
روزهای بینظیر آینهای است که هیرایاما در آن خود را مینگرد؛ ساده، ساکت، اما از زندگی سرشار. وندرس با این تابلوی بیادعا به ما میفهماند که خوشبختی معنیاش جستوجوی دوردستها نیست، بلکه همین لحظههایی است که در گذرند؛ در لبخندی به آسمان، در نوای نواری قدیمی، در بازیِ سایه و نور. هیرایاما به یادمان میآورد که اکنون را زندگی کنیم پیش از آنکه بادی بوزد و ببردش. و وندرس با داستانِ او زندگی را برایمان از نو میسراید، آنجا که نغمهی نینا سیمون اشک و لبخندش را در هم میآمیزد و در روزی تازه گوش میسپارد به ترانهی حسوحالِ خوبی دارم و اکنونش را در آغوش میکشد.
#امیرمحمد_شیرازیان
#دیدهها
خوشهگاه
05.03.202523:04
چشمم ز غمِ تو بود پُرخون شبِ دوش
بالینم زآبِ دیده جیحون شبِ دوش
در ناله و نوحه یار بودند مرا
تا روزْ ستارگانِ گردون شبِ دوش
(#انوری. جُنگِ رباعی: بازیابی و تصحيحِ رباعیاتِ کهنِ پارسی. پژوهش و ویرایشِ #سید_علی_میرافضلی. تهران: سخن. ١٣٩۴. چاپِ ١. صفحهی ۱۸۵.)
خوشهگاه
بالینم زآبِ دیده جیحون شبِ دوش
در ناله و نوحه یار بودند مرا
تا روزْ ستارگانِ گردون شبِ دوش
(#انوری. جُنگِ رباعی: بازیابی و تصحيحِ رباعیاتِ کهنِ پارسی. پژوهش و ویرایشِ #سید_علی_میرافضلی. تهران: سخن. ١٣٩۴. چاپِ ١. صفحهی ۱۸۵.)
خوشهگاه
02.03.202508:31
فیلیپ! کی؟ دیک! کانالِ جدیدم است که آن را به خاطرِ علاقهام به این نویسندهی بزرگ اما کمتر شناختهشده ساختهام.
از سالِ ۱۴۰۱ که با او آشنا شدهام تعدادی از آثارش را ترجمه کردهام و در دستِ ترجمه دارم، با این امید که نقشی در معرفیِ این غولِ تکرارنشدنیِ ژانرِ علمیتخیلی داشته باشم.
اگر به ادبیاتِ ژانر و دنیای سرشار از خیال و واقعیتِ یکی از بزرگانِ آن علاقهمندید خوشحال میشوم همراهم باشید و به دوستانِ علمیتخیلیبازتان هم خبر بدهید که بیایند.
دمتان گرم. 🔥❤️
#فیلیپ_کی_دیک
#PhilipKDick
#Philip_K_Dick
#PKD
از سالِ ۱۴۰۱ که با او آشنا شدهام تعدادی از آثارش را ترجمه کردهام و در دستِ ترجمه دارم، با این امید که نقشی در معرفیِ این غولِ تکرارنشدنیِ ژانرِ علمیتخیلی داشته باشم.
اگر به ادبیاتِ ژانر و دنیای سرشار از خیال و واقعیتِ یکی از بزرگانِ آن علاقهمندید خوشحال میشوم همراهم باشید و به دوستانِ علمیتخیلیبازتان هم خبر بدهید که بیایند.
دمتان گرم. 🔥❤️
#فیلیپ_کی_دیک
#PhilipKDick
#Philip_K_Dick
#PKD
09.04.202517:59
نردِ هوسِ وصال میباید باخت
اسبِ طمعِ محال میباید تاخت
یک لحظه سپر همی نباید انداخت
میباید سوخت و کار میباید ساخت
(#عطار. مختارنامه: مجموعهی رباعیات. «بابِ هشدهم: در همتِ بلند داشتن و در کار تمام بودن». تصحیح و مقدمه از #محمدرضا_شفیعی_کدکنی. تهران: سخن. ١٣٩٩. چاپِ ٨. صفحهی ١۶۸.)
خوشهگاه
اسبِ طمعِ محال میباید تاخت
یک لحظه سپر همی نباید انداخت
میباید سوخت و کار میباید ساخت
(#عطار. مختارنامه: مجموعهی رباعیات. «بابِ هشدهم: در همتِ بلند داشتن و در کار تمام بودن». تصحیح و مقدمه از #محمدرضا_شفیعی_کدکنی. تهران: سخن. ١٣٩٩. چاپِ ٨. صفحهی ١۶۸.)
خوشهگاه
05.04.202505:33
دردیست در دلم که گر از پیشِ آبِ چشم
برگیرم آستین برود تا به دامنم
گر پیرهن به درکنم از شخصْ ناتوان
بینی که زیرِ جامه خیالیست یا تنم
#سعدی
خوشهگاه
برگیرم آستین برود تا به دامنم
گر پیرهن به درکنم از شخصْ ناتوان
بینی که زیرِ جامه خیالیست یا تنم
#سعدی
خوشهگاه
Пераслаў з:
فیلیپ! کی؟ دیک!

02.03.202507:47
فیلیپ کی. دیک: از لیلیپوت تا کهکشان
✍️ امیرمحمد شیرازیان
فیلیپ کی. دیک شانزدهم دسامبر ۱۹۲۸ در شیکاگو به دنیا آمد. با او جین هم پا به دنیا گذاشت. دوقلو بودند، اما سرنوشت از همان آغاز با آنها بد تا کرد؛ جین فقط چند هفته عمرش به دنیا بود. خانوادهشان یک جا بند نمیشد؛ از کالیفرنیا به کلرادو رفتند، دوباره برگشتند همان جا. سپس دورروتی از شوهرش ادگار جدا شد و سال ۱۹۳۵ به واشنگتن رفتند. سه سال بعد دوباره برگشتند کالیفرنیا. این آمدوشدها انگار قرار بود روح فیلیپ را برای همیشه آواره نگه دارد، میان واقعیت و خیال.
ادامهی این مطلب را در زودبین (Instant View) بخوانید.
#فیلیپ_کی_دیک
#PhilipKDick
#Philip_K_Dick
#PKD
#امیرمحمد_شیرازیان
فیلیپ! کی؟ دیک!
✍️ امیرمحمد شیرازیان
فیلیپ کی. دیک شانزدهم دسامبر ۱۹۲۸ در شیکاگو به دنیا آمد. با او جین هم پا به دنیا گذاشت. دوقلو بودند، اما سرنوشت از همان آغاز با آنها بد تا کرد؛ جین فقط چند هفته عمرش به دنیا بود. خانوادهشان یک جا بند نمیشد؛ از کالیفرنیا به کلرادو رفتند، دوباره برگشتند همان جا. سپس دورروتی از شوهرش ادگار جدا شد و سال ۱۹۳۵ به واشنگتن رفتند. سه سال بعد دوباره برگشتند کالیفرنیا. این آمدوشدها انگار قرار بود روح فیلیپ را برای همیشه آواره نگه دارد، میان واقعیت و خیال.
ادامهی این مطلب را در زودبین (Instant View) بخوانید.
#فیلیپ_کی_دیک
#PhilipKDick
#Philip_K_Dick
#PKD
#امیرمحمد_شیرازیان
فیلیپ! کی؟ دیک!
08.04.202520:20
ز امتدادِ وداعت خجل شدم اکنون
اجازتی که وداعِ وداع خواهم کرد
نظرکنان به تو خواهم نهان شد از نظرت
چنین قفاسفری اختراع خواهم کرد
#طالب_آملی
خوشهگاه | قمریانِ سوخته
اجازتی که وداعِ وداع خواهم کرد
نظرکنان به تو خواهم نهان شد از نظرت
چنین قفاسفری اختراع خواهم کرد
#طالب_آملی
خوشهگاه | قمریانِ سوخته
03.04.202509:36
گرفتم نوبهار آمد چه دارد گُل در این گلشن؟
همان آیینهدارِ وحشتِ پار است امسالش
#بیدل_دهلوی
خوشهگاه
همان آیینهدارِ وحشتِ پار است امسالش
#بیدل_دهلوی
خوشهگاه
25.03.202522:17
بر یادِ قدت دلِ رهی ناله کند
چون مرغ که بر سروِ سهی ناله کند
گویند مکن ناله و این غم که مراست
بر دل نه که بر کوه نهی ناله کند
(#کمالالدین_اسماعیل_اصفهانی. دیوان: غزلیات و رباعیات. «رباعیات». تصحیح و تحقیقِ #محمدرضا_ضیاء. تهران: دکتر محمود افشار: سخن. ١۴٠٢. چاپِ ٢. ویراستِ ٢. صفحهی ٢٨٧.)
خوشهگاه
چون مرغ که بر سروِ سهی ناله کند
گویند مکن ناله و این غم که مراست
بر دل نه که بر کوه نهی ناله کند
(#کمالالدین_اسماعیل_اصفهانی. دیوان: غزلیات و رباعیات. «رباعیات». تصحیح و تحقیقِ #محمدرضا_ضیاء. تهران: دکتر محمود افشار: سخن. ١۴٠٢. چاپِ ٢. ویراستِ ٢. صفحهی ٢٨٧.)
خوشهگاه
Пераслаў з:
فیلیپ! کی؟ دیک!

06.03.202517:35
📝 واب آرمیده آنسو
✍️ فیلیپ کی. دیک
ترجمهی امیرمحمد شیرازیان
کار بارگیری دیگر رو به پایان بود. آپتوس دستبهسینه و گرفتهرو بیرون فضاپیما ایستاده بود. فرمانده فرانکو با فراغ بال و لبخندزنان از تختهپل پایین آمد.
گفت: «چی شده؟ واسه همهشون پول میگیری.»
آپتوس لام تا کام نکرد. رو برگرداند و ردایش را جمع کرد. فرمانده پا روی لبهی ردایش گذاشت.
«وایسا یه لحظه. کلهت رو ننداز پایین برو. دارم حرف میزنم.»
آپتوس با متانت برگشت و گفت: «راستی؟ دارم برمیگردم روستا.» نگاه کرد به حیوانات و پرندگانی که از روی تختهپل راهیِ فضاپیماشان میکردند. «باید تو فکرِ شکارهای جدید باشم.»
فرانکو سیگاری گیراند. «خیلی هم خوب. شماها میتونین یه سر برین تو علفزار و کلی از اینها بگیرین دوباره، اما اون موقع که ما بین مریخ و زمین داریم پیش میریم…»
📖 ادامهی این داستان را در زودبین (Instant View) بخوانید.
#فیلیپ_کی_دیک
#PhilipKDick
#Philip_K_Dick
#PKD
#امیرمحمد_شیرازیان
فیلیپ! کی؟ دیک! 👾
✍️ فیلیپ کی. دیک
ترجمهی امیرمحمد شیرازیان
کار بارگیری دیگر رو به پایان بود. آپتوس دستبهسینه و گرفتهرو بیرون فضاپیما ایستاده بود. فرمانده فرانکو با فراغ بال و لبخندزنان از تختهپل پایین آمد.
گفت: «چی شده؟ واسه همهشون پول میگیری.»
آپتوس لام تا کام نکرد. رو برگرداند و ردایش را جمع کرد. فرمانده پا روی لبهی ردایش گذاشت.
«وایسا یه لحظه. کلهت رو ننداز پایین برو. دارم حرف میزنم.»
آپتوس با متانت برگشت و گفت: «راستی؟ دارم برمیگردم روستا.» نگاه کرد به حیوانات و پرندگانی که از روی تختهپل راهیِ فضاپیماشان میکردند. «باید تو فکرِ شکارهای جدید باشم.»
فرانکو سیگاری گیراند. «خیلی هم خوب. شماها میتونین یه سر برین تو علفزار و کلی از اینها بگیرین دوباره، اما اون موقع که ما بین مریخ و زمین داریم پیش میریم…»
📖 ادامهی این داستان را در زودبین (Instant View) بخوانید.
#فیلیپ_کی_دیک
#PhilipKDick
#Philip_K_Dick
#PKD
#امیرمحمد_شیرازیان
فیلیپ! کی؟ دیک! 👾
04.03.202514:40
از این کانالم غافل نشوید. قرار است ترجمهی یکی از داستانهای فیلیپ را بگذارم. ❤️
27.02.202521:56
چندین هزار نافهی مُشکِ امید را
بر مجمرِ نیاز به یک دم بسوختم
#خاقانی
خوشهگاه
بر مجمرِ نیاز به یک دم بسوختم
#خاقانی
خوشهگاه
07.04.202521:45
جای فراغ نیست، که گیتی مشوش است
#خاقانی
خوشهگاه
#خاقانی
خوشهگاه
01.04.202504:33
سیلِ خون از جگر آرید سوی باغِ دِماغ
ناودانِ مژه را راهِ گذر بگشایید
#خاقانی
خوشهگاه
ناودانِ مژه را راهِ گذر بگشایید
#خاقانی
خوشهگاه
23.03.202523:17
تو را که درد نباشد ز دردِ ما چه تفاوت؟
#سعدی
خوشهگاه
#سعدی
خوشهگاه
Пераслаў з:
فیلیپ! کی؟ دیک!

06.03.202517:35
فیلیپ کی. دیک (۱۹۷۷):
«واب آرمیده آنسو اولین داستانی بود که از من منتشر شد. در Planet Stories درآمد، از پُرهیاهوترین مجلههای عامهپسند آن زمان که در دکهها میفروختند. چهار نسخه از آن را بردم به محل کارم، فروشگاه محصولات موسیقی. مشتری داشتیم. اول نگاهی به من انداخت بعد به مجلهها و بهتزده گفت: “فیل، تو اینجور چیزها رو میخونی؟” ناچار شدم اعتراف کنم هم از این داستانها میخوانم هم مینویسم.»
#فیلیپ_کی_دیک
#PhilipKDick
#Philip_K_Dick
#PKD
فیلیپ! کی؟ دیک! 👾
«واب آرمیده آنسو اولین داستانی بود که از من منتشر شد. در Planet Stories درآمد، از پُرهیاهوترین مجلههای عامهپسند آن زمان که در دکهها میفروختند. چهار نسخه از آن را بردم به محل کارم، فروشگاه محصولات موسیقی. مشتری داشتیم. اول نگاهی به من انداخت بعد به مجلهها و بهتزده گفت: “فیل، تو اینجور چیزها رو میخونی؟” ناچار شدم اعتراف کنم هم از این داستانها میخوانم هم مینویسم.»
#فیلیپ_کی_دیک
#PhilipKDick
#Philip_K_Dick
#PKD
فیلیپ! کی؟ دیک! 👾
03.03.202522:22
با چنین دردی که باید زیست دور از دوستان
بِهْ که نپسندد قضا بر هیچ دشمن زندگی
کاش در کنجِ عدم بیدردسر میسوختم
همچو شمعم کرد راهِ مرگْ روشن زندگی
(#بیدل_دهلوی. غزلیاتِ #بیدل. تصحیح و تحقیقِ #سیدمهدی_طباطبایی و #علیرضا_قزوه. تهران: شهرستانِ ادب. ۱۴۰۰. چاپِ ۱. جلدِ ۲. صفحهی ۱۶۸۷.)
خوشهگاه
بِهْ که نپسندد قضا بر هیچ دشمن زندگی
کاش در کنجِ عدم بیدردسر میسوختم
همچو شمعم کرد راهِ مرگْ روشن زندگی
(#بیدل_دهلوی. غزلیاتِ #بیدل. تصحیح و تحقیقِ #سیدمهدی_طباطبایی و #علیرضا_قزوه. تهران: شهرستانِ ادب. ۱۴۰۰. چاپِ ۱. جلدِ ۲. صفحهی ۱۶۸۷.)
خوشهگاه
25.02.202520:42
تو معذوری که شبهای درازت
خبر از چشمِ شبپیمای ما نیست
#کمالالدین_اسماعیل_اصفهانی
خوشهگاه
خبر از چشمِ شبپیمای ما نیست
#کمالالدین_اسماعیل_اصفهانی
خوشهگاه
Паказана 1 - 24 з 48
Увайдзіце, каб разблакаваць больш функцый.