24.04.202515:53
حالا که دارم این چهار خط را مینویسم، شبکهی کامپیوترهای شرکت از کار افتاده و به هیچ فایلی دسترسی نداریم. من هم آمدهام توی اتاق کارم، در را بستهام و مثل خسرو پرویز به اریکهی سلطنت تکیه دادهام، سیب گاز میزنم و مینویسم. بیکار و بیخیال و آزاد. هرچقدر که من مثل شبدرهای توی حیاط رها و آزادم، مسئول محترم کامپیوترها در حال پاره شدن است بابت عیبیابی شبکه. همین شد که گفتم چند خط بنویسم. البته چیزی هم ندارم برای گفتن. وقتهایی که سرم مثل آسمان بیابر عسلویه خالی است، فکرم میرود سمت غیبت کردن بقیه. عادت زشتیست، خودم میدانم. دارم به همکارم فکر میکنم که همین چند وقت پیش استخدامش کردیم. تازه فهمیدهام که خیلی بچه دارد. وقتی میگویم «خیلی»، منظورم پنجتا ششتا نیست. خیلی بیشتر. چهاردهتا. یک مؤمن به تمام معنا که احتمالاً هیچ اعتقادی به عایق کردن و پیشگیری ندارد. از وقتی فهمیدم که به اندازه نصف یک کلاس درس مدرسهی دولتی بچه دارد، خیلی بهش فکر میکنم. اینکه چطوری سر میز غذا مینشینند؟ چطور میخوابند؟ با هم تا حالا سفر رفتهاند؟ اتوبوس دارند؟ چطور ساکتشان میکنند؟ تیر هوایی در میکنند؟ خانهشان چند تا حمام و دستشویی دارد؟ برای املت، چند تا تخممرغ میشکنند؟
البته این انتخاب خودشان است و به من ارتباطی ندارد. من فقط توی دلم گوشت تن برادر میخورم و غیبتش را میکنم. ولی انتخاب کلا چیز عجیبی است. مثلا یکی انتخاب میکند تا زمانی که نیمکرهی جنوبیشان فعالیت میکند، تولید مثل کند. ولو به قیمت اینتمام شود تا برای هر بار املت درست کردن مجبور شوند چهار شانه تخممرغ بزنند به تنِ ماهیتابه. یا یکی تصمیم میگیرد دیکتاتور شود و از شرق تا غرب را به زور ببرد زیر یوغ خودش. ولو به قیمت این تمام شود که همهی عمر جرات نکند از خانهی ویلاییاش بیاید بیرون و هیچ کجا از این سرزمین پهناورش را به چشم خودش نبیند.
خود من هم انتخابهای عجیب کم ندارم. مثلا هشتاد سال پیش انتخاب کردم که نقشهبردار بشوم. با اختلاف مزخرفترین انتخاب زندگیام بود. قطعا از چهارده تا بچه داشتن و دیکتاتور شدن هم بدتر بود. دقیقا نمیدانم آدم در لحظهی انتخاب چه هورمونی از کجایش ترشح میشود. نقشهبرداری؟ آنهم برای من که از مار جعفری و اعداد و اعشار و کلاه حصیری و کلمن آب ولرم بیزارم. این چه انتخابی بود؟ گاهی وقتها جبر قابل توجیهتر است. مثلا زندگی مردِ زندانی در زندان دیکتاتور خیلی قابل توجیهتر از زندگی خودِ دیکتاتور است که انتخاب کرده است تا در ویلای خودش زندانی باشد. یا آدم عقیم در برابر آدمی که به اندازه نصف نونهالان کلاس اول خانم رحیمی، فرزندآوری کرده است.
البته من الان در مورد نیک و بد ماجرا حرف نمیزنم. فقط دارم جبر و اختیار را برای خودم تشریح میکنم. تا مسئول شبکهی شرکت هنوز دارد مثل گربهای که آتش گرفته باشد توی شرکت یورتمه میرود و عرق میریزد، من فرصت دارم که در مورد زندگیام و انتخابها و اجبارهایی که داشتهام فکر کنم. کاش کلا ما هم مثل رودخانهی کارون، مسیر زندگیمان مشخص بود و جاذبه اجبارمان میکرد کجا برویم و کجا بپیچیم و کجا نپیچیم. آنطور لازم نبود به خودمان گاهی وقتها بابت انتخابمان فحش بدهیم. آخر ماجرا هم وقتی به دریا رسیدیم فقط لازم بود به پیچها و جاذبه فحش بدهیم و هیچ تاسف و حسرتی هم نداشتیم. اجبار که تاسف ندارد. اجبار همه چیز را توجیه میکرد. من از همهی دیکتاتورها، از نیروی گرانش، پیچهای تند، طنابهای کلفت بسته به گردنها نازک و کلا هر چیزی که اختیار پرواز را میگیرد ممنونم. شما صلاح ما را بهتر از خودمان میدانید.
چراغ شبکه سبز شد. مسئول شبکه خوشحال است و خبر داد که به جهان اعداد و ارقام دوباره متصل شدیم. از جهان اجبارِ کار نکردن و رها بودن و نوشتن خداحافظی میکنم و به جهان انتخابی خودم با اعداد اعشاری وارد میشوم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
البته این انتخاب خودشان است و به من ارتباطی ندارد. من فقط توی دلم گوشت تن برادر میخورم و غیبتش را میکنم. ولی انتخاب کلا چیز عجیبی است. مثلا یکی انتخاب میکند تا زمانی که نیمکرهی جنوبیشان فعالیت میکند، تولید مثل کند. ولو به قیمت اینتمام شود تا برای هر بار املت درست کردن مجبور شوند چهار شانه تخممرغ بزنند به تنِ ماهیتابه. یا یکی تصمیم میگیرد دیکتاتور شود و از شرق تا غرب را به زور ببرد زیر یوغ خودش. ولو به قیمت این تمام شود که همهی عمر جرات نکند از خانهی ویلاییاش بیاید بیرون و هیچ کجا از این سرزمین پهناورش را به چشم خودش نبیند.
خود من هم انتخابهای عجیب کم ندارم. مثلا هشتاد سال پیش انتخاب کردم که نقشهبردار بشوم. با اختلاف مزخرفترین انتخاب زندگیام بود. قطعا از چهارده تا بچه داشتن و دیکتاتور شدن هم بدتر بود. دقیقا نمیدانم آدم در لحظهی انتخاب چه هورمونی از کجایش ترشح میشود. نقشهبرداری؟ آنهم برای من که از مار جعفری و اعداد و اعشار و کلاه حصیری و کلمن آب ولرم بیزارم. این چه انتخابی بود؟ گاهی وقتها جبر قابل توجیهتر است. مثلا زندگی مردِ زندانی در زندان دیکتاتور خیلی قابل توجیهتر از زندگی خودِ دیکتاتور است که انتخاب کرده است تا در ویلای خودش زندانی باشد. یا آدم عقیم در برابر آدمی که به اندازه نصف نونهالان کلاس اول خانم رحیمی، فرزندآوری کرده است.
البته من الان در مورد نیک و بد ماجرا حرف نمیزنم. فقط دارم جبر و اختیار را برای خودم تشریح میکنم. تا مسئول شبکهی شرکت هنوز دارد مثل گربهای که آتش گرفته باشد توی شرکت یورتمه میرود و عرق میریزد، من فرصت دارم که در مورد زندگیام و انتخابها و اجبارهایی که داشتهام فکر کنم. کاش کلا ما هم مثل رودخانهی کارون، مسیر زندگیمان مشخص بود و جاذبه اجبارمان میکرد کجا برویم و کجا بپیچیم و کجا نپیچیم. آنطور لازم نبود به خودمان گاهی وقتها بابت انتخابمان فحش بدهیم. آخر ماجرا هم وقتی به دریا رسیدیم فقط لازم بود به پیچها و جاذبه فحش بدهیم و هیچ تاسف و حسرتی هم نداشتیم. اجبار که تاسف ندارد. اجبار همه چیز را توجیه میکرد. من از همهی دیکتاتورها، از نیروی گرانش، پیچهای تند، طنابهای کلفت بسته به گردنها نازک و کلا هر چیزی که اختیار پرواز را میگیرد ممنونم. شما صلاح ما را بهتر از خودمان میدانید.
چراغ شبکه سبز شد. مسئول شبکه خوشحال است و خبر داد که به جهان اعداد و ارقام دوباره متصل شدیم. از جهان اجبارِ کار نکردن و رها بودن و نوشتن خداحافظی میکنم و به جهان انتخابی خودم با اعداد اعشاری وارد میشوم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
10.04.202516:46
دو خط شرح حال بنویسم، صرفا بابت اثبات نفس کشیدنم. این روزها دوبندهی آبیام را پوشیدهام و مشغول کشتی گرفتن با یک پروژهی فزرتی هستم. ماه قبل جلسه داشتیم و سر شیب جادهای که مشغول طراحیاش هستیم با کارفرما دست به یقه شدم. من میگفتم سه درصد و کارفرما گیر داده که سه و نیم درصد. یک ماه تمام است که درگیر همین نیمدرصد اختلاف شیب هستم و جهان و آرمانها و ایدئولوژیام بخیه خورده به آن. شبها خواب میبینم که با آن رنوی پلاک ب-پنجاهودو که تهران داشتم، کارفرما را زیر میگیرم و جاده را با همان شیبی که دوست دارم طراحی میکنم. موقع صبحانه و ناهار و شام و خلا و حمام و جارو و رانندگی به این نیم درصد فکر میکنم، فحش میدهم و به دنبال راهی برای خارج شدن از این مخمصه هستم. جهان من این روزها جهانی نیمدرصدی است. حتی رقیقتر از شیرهای کمچرب. انگار یک غول الدنگ نشسته روی صورت من و ساعتهای زندگی من را میخورد و اجازه نمیدهم کار دیگری بکنم.
چند سال پیش هم یک پروژهی دیگر بود که با من جفتگیری کرد. در واقع جمله درست این است که: یک پروژه بود که چند سال با من جفتگیری کرد. شبانهروزی. جهان من را از آنِ خودش کرده بود و من هم خودم را از آنِ پروژه کرده بودم. که خب پروژه تمام شد و اتفاقا یک جایی به عنوان پروژهی فلان برنده شد و جایزهی فلان را گرفت و یک لوح کریستال به اندازهی کف دست دادند بهمان که رویش نوشته بود «آفرین». لوح را گذاشتم توی اتاقم. الان که جهانم نیمدرصدی شده هم جلوی چشمم است. انگار تمام آن ساعتهایی که روی آن پروژه (زیر آن پروژه البته) کار کرده بودم را فشردهاند و یک لوح از آن درست کردهاند. آفرین.
من از همهی اتفاقها و پدیدههایی که جهانم را کوچک میکنند هراس دارم. از اینکه یک غول الدنگ بنشیند روی صورتم و باعث شود که هیچ چیزی جز ماتحت خاردارِ مبارکش را نبینم خوشم نمیآید. مخصوصا اگر بدانم که آنطرف دیوار ابرهای سفید در آسمان آبی روانند و یک جایی از جهان، بچههای تخس با چوب افتادهاند دنبال مرغ و خروسهای محله و میخندند و جای دیگری یک زن زیبا دارد لبخند میزند بیآنکه من آن دلفریبی را ببینم و آن سمت دیگرتر یک بچه دارد بزرگ میشود و یک نفر دارد مسنتر میشود و کائنات هر لحظه دارد کش میآید و بزرگتر میشود. و من درگیر نیمدرصد اختلاف نظر با یک نفر دیگر هستم. کسی که در زندگی شخصیام هیچ جایگاهی ندارد. آنهم در مورد جادهای که احتمالا هیچ وقت در زندگیام قرار نیست در آن راه بروم یا رانندگی کنم. آفرین.
تف به هر چیزی که نشیمنگاهش را روی صورتم بگذارد و اجازه ندهد تا بوی جوی مولیان آید و یاد یار مهربان آید.
#فهیم_عطار
@fahimattar
چند سال پیش هم یک پروژهی دیگر بود که با من جفتگیری کرد. در واقع جمله درست این است که: یک پروژه بود که چند سال با من جفتگیری کرد. شبانهروزی. جهان من را از آنِ خودش کرده بود و من هم خودم را از آنِ پروژه کرده بودم. که خب پروژه تمام شد و اتفاقا یک جایی به عنوان پروژهی فلان برنده شد و جایزهی فلان را گرفت و یک لوح کریستال به اندازهی کف دست دادند بهمان که رویش نوشته بود «آفرین». لوح را گذاشتم توی اتاقم. الان که جهانم نیمدرصدی شده هم جلوی چشمم است. انگار تمام آن ساعتهایی که روی آن پروژه (زیر آن پروژه البته) کار کرده بودم را فشردهاند و یک لوح از آن درست کردهاند. آفرین.
من از همهی اتفاقها و پدیدههایی که جهانم را کوچک میکنند هراس دارم. از اینکه یک غول الدنگ بنشیند روی صورتم و باعث شود که هیچ چیزی جز ماتحت خاردارِ مبارکش را نبینم خوشم نمیآید. مخصوصا اگر بدانم که آنطرف دیوار ابرهای سفید در آسمان آبی روانند و یک جایی از جهان، بچههای تخس با چوب افتادهاند دنبال مرغ و خروسهای محله و میخندند و جای دیگری یک زن زیبا دارد لبخند میزند بیآنکه من آن دلفریبی را ببینم و آن سمت دیگرتر یک بچه دارد بزرگ میشود و یک نفر دارد مسنتر میشود و کائنات هر لحظه دارد کش میآید و بزرگتر میشود. و من درگیر نیمدرصد اختلاف نظر با یک نفر دیگر هستم. کسی که در زندگی شخصیام هیچ جایگاهی ندارد. آنهم در مورد جادهای که احتمالا هیچ وقت در زندگیام قرار نیست در آن راه بروم یا رانندگی کنم. آفرین.
تف به هر چیزی که نشیمنگاهش را روی صورتم بگذارد و اجازه ندهد تا بوی جوی مولیان آید و یاد یار مهربان آید.
#فهیم_عطار
@fahimattar
14.01.202519:04
جوزف کلافهام کرده است. اگر اخلاقیات، قوانین شرکت و البته صد و بیست کیلو عضلهاش نبود، حتما تا حالا گرفته بودمش به باد کتک و لت و کوبش میکردم. من واقعا حوصلهی خیلیها را دیگر ندارم. حوصلهی جوزف را که اصلا ندارم. جوزف کیه؟ جوزف همکار بیست و هشتسالهی من است که شوربختانه در حال حاضر با هم روی یک پروژه کار میکنیم. مشکل جوزف چیست که میخواهم خرخرهاش را بجوم؟ حواسش نیست. در واقعا فقط هر روز جسمش در شرکت را بازمیکند و میآید داخل و مینشیند پشت مانیتور. اما روحش یک جای دیگر است. روحش کجاست؟ پیش دوستدخترش که اتفاقا یک چهارراه بالاتر توی یک رستوران کار میکند. چرا روحش آنجاست؟ لابد خیلی دوستش دارد. واقعا جوزف صد و بیست کیلو عضله دارد؟ لطفا میشود یک دقیقه سوال نکنید تا من حرفم را بزنم؟
روح جوزف همراهش نیست و فقط هیکل لکنتهاش میآید. الان رفتم بالای سرش و اعتراض کردم بهش که چرا محاسباتش سایز لولههای فاضلاب فلان پروژه را به جای هشت اینچ، هشتصد اینچ نشان میدهد؟ مگر قرار است فیل در این پروژه بریند که اینقدر لولهها را کلفت در نظر گرفته است؟ اصلا توی باغ نبود. نگاهم میکرد اما چشمهایش کاملا خالی بود. تهی. کاملا مشخص بود که روحش کرکرهی چشمهایش را داده پایین و از در پشتی رفته یک چهارراه بالاتر. این مرد فقط جسمش را مثل زنبیل گذاشته اینجا و خودش حضور ندارد.
من جوزف را درک میکنم. خودم هم خیلی وقتها دچار این مرض عدم حضورم. البته «خیلی وقتها» قید خوشبینانهای است و بهتر است بگویم بیشتر وقتها. روح و جسمم هیچ رقمه متصل نیستند به هم و هیچ کدامشان حاضر نیست با آن یکی همراه باشد. یکی میرود تولد بچهی فلانی، آن یکی همانوقت میرود بستنی بخورد توی پارک. یکیشان میرود مهمانی و آن یکی میماند خانه تا زیر پتو بخوابد. یا مثل الان جسمم دارد اینجا مینویسد و به جوزف الدنگ فحش میدهد درحالی که روحم چند ساعت است که رفته کوه و شیرپلا را هم رد کرده است. من خیلی وقتها (بیشتر وقتها) حضور ندارم و روحم یک جای دیگری است که هیچ خبر ندارد کجاست.
اینقدر خودم به حضور فکر کردهام که مثل یک جنگیر خبره میتوانم حضور یا عدم حضور روح آدمها را بفهمم. کار سختی هم نیست. پیش آمده که در حال معاشرت با یک نفر بودم و دیدهام که جلوی خودم روحش بال زده و رفته یک جای دیگری و من را با صد کیلو گوشت و استخوان روی صندلی کناری ول کرده است. حتی صدای بال زدنش را هم شنیدهام. درست مثل نوجوان چهارده سالهای که به اجبار مادر و پدرش میروند خانهی عموی پدرش جهت ولیمهی حاجیه شدن زنعموی پدرش. یا مثل دوران قدیم که با لگد مدیر محترم مدرسه میرفتیم تا در تظاهرات سیزده آبان حضور به عمل برسانیم. که البته جسممان حضور به عمل میرساند ولی روحمان میرفت دم دبیرستان نظاموفا جهت دختربازی.
البته این عدم حضور گزینهی و مفر خوبی است و اگر نبود احتمالا آدم هنوز هشت سالگی را رد نکرده، روحش توی جسمش خشک و دفع میشد. شاید اصلا راز بقا همین باشد. تقسیم وظایف. مثلا اول صبح روح جوزف به جسمش میگوید: «تو برو سر کار و لوله فاضلابها رو سایز بزن. منم میرم یه چهارراه بالاتر پیش امیلی. توی همون آشپزخونهی رستوران صلهرحم رو به جا میآرم و بوس و غیره. شب خونه میبینمت». هر کدامشان مسئول سیر کردن خودش است. جسم، شکمش را سیر میکند و روح خودش را. لابد. اما هیچ کدام اینها دلیل موجهی نیست که در این ثانیه نخواهم با ذوالفقار امیرالمومنین، جوزف را به چند قطعه مساوی تقسیم نکنم. هشتصد اینچ؟ لولهی فاضلاب است یا تونل کندوان؟
#فهیم_عطار
@fahimattar
روح جوزف همراهش نیست و فقط هیکل لکنتهاش میآید. الان رفتم بالای سرش و اعتراض کردم بهش که چرا محاسباتش سایز لولههای فاضلاب فلان پروژه را به جای هشت اینچ، هشتصد اینچ نشان میدهد؟ مگر قرار است فیل در این پروژه بریند که اینقدر لولهها را کلفت در نظر گرفته است؟ اصلا توی باغ نبود. نگاهم میکرد اما چشمهایش کاملا خالی بود. تهی. کاملا مشخص بود که روحش کرکرهی چشمهایش را داده پایین و از در پشتی رفته یک چهارراه بالاتر. این مرد فقط جسمش را مثل زنبیل گذاشته اینجا و خودش حضور ندارد.
من جوزف را درک میکنم. خودم هم خیلی وقتها دچار این مرض عدم حضورم. البته «خیلی وقتها» قید خوشبینانهای است و بهتر است بگویم بیشتر وقتها. روح و جسمم هیچ رقمه متصل نیستند به هم و هیچ کدامشان حاضر نیست با آن یکی همراه باشد. یکی میرود تولد بچهی فلانی، آن یکی همانوقت میرود بستنی بخورد توی پارک. یکیشان میرود مهمانی و آن یکی میماند خانه تا زیر پتو بخوابد. یا مثل الان جسمم دارد اینجا مینویسد و به جوزف الدنگ فحش میدهد درحالی که روحم چند ساعت است که رفته کوه و شیرپلا را هم رد کرده است. من خیلی وقتها (بیشتر وقتها) حضور ندارم و روحم یک جای دیگری است که هیچ خبر ندارد کجاست.
اینقدر خودم به حضور فکر کردهام که مثل یک جنگیر خبره میتوانم حضور یا عدم حضور روح آدمها را بفهمم. کار سختی هم نیست. پیش آمده که در حال معاشرت با یک نفر بودم و دیدهام که جلوی خودم روحش بال زده و رفته یک جای دیگری و من را با صد کیلو گوشت و استخوان روی صندلی کناری ول کرده است. حتی صدای بال زدنش را هم شنیدهام. درست مثل نوجوان چهارده سالهای که به اجبار مادر و پدرش میروند خانهی عموی پدرش جهت ولیمهی حاجیه شدن زنعموی پدرش. یا مثل دوران قدیم که با لگد مدیر محترم مدرسه میرفتیم تا در تظاهرات سیزده آبان حضور به عمل برسانیم. که البته جسممان حضور به عمل میرساند ولی روحمان میرفت دم دبیرستان نظاموفا جهت دختربازی.
البته این عدم حضور گزینهی و مفر خوبی است و اگر نبود احتمالا آدم هنوز هشت سالگی را رد نکرده، روحش توی جسمش خشک و دفع میشد. شاید اصلا راز بقا همین باشد. تقسیم وظایف. مثلا اول صبح روح جوزف به جسمش میگوید: «تو برو سر کار و لوله فاضلابها رو سایز بزن. منم میرم یه چهارراه بالاتر پیش امیلی. توی همون آشپزخونهی رستوران صلهرحم رو به جا میآرم و بوس و غیره. شب خونه میبینمت». هر کدامشان مسئول سیر کردن خودش است. جسم، شکمش را سیر میکند و روح خودش را. لابد. اما هیچ کدام اینها دلیل موجهی نیست که در این ثانیه نخواهم با ذوالفقار امیرالمومنین، جوزف را به چند قطعه مساوی تقسیم نکنم. هشتصد اینچ؟ لولهی فاضلاب است یا تونل کندوان؟
#فهیم_عطار
@fahimattar
04.12.202415:53
این روزها هوا خیلی سرد شده است. مثلا ده درجه زیر صفر. برای من که اهواز بزرگ شدهام، این دما «خیلی سرد» است. از آن جور سردهایی که باعث میشود نشانههای اختلاف طبقاتی شروع کند به جوانه زدن. این که بیخانمانهای توی پیادهرو پتوهای گُلدار بیشتری روی کولشان میاندازند و مثل روزهای شورش، هر کجا یک کپه آتش روشن میکنند تا یخ نزنند. از آن طرف هم آدمهای سعادتمند که بیصبرانه منتظر این سرما بودهاند. تا پالتوهای پوست خرس و پلنگ و سمورشان را از ته کمد بکشند بیرون و هماهنگ کنند با چکمههای چرمیای که از پوست گاوهای خوشبختِ مراتع سرسبز آلپ درست شدهاند. تا در همان پیادهروها با احتیاط از کنار آتش رد بشوند و قدم بزنند. کلا زمستان فصل رویش درخت اختلافات طبقاتی است. وگرنه بهار که هوا معتدل است و شرت و رکابی به سختی میتوانند طبقهی اجتماعی آدم را نمایش بدهد.
اصلا چی شد که به اینجا رسیدم؟ فقط میخواستم بنویسم که هوا امروز خیلی سرد است و اول صبح توی اتوبان، در آن سرما و ترافیک، چرخ عقب یک ماشین نقرهای پنچر شده بود و زده بود کنار. همانطور که آرام از کنارش رد شدم، مردِ راننده را دیدم. از ماشین پیاده شد و رفت سمت صندوق عقب. لابد بابت بیرون کشیدن جک و آچار چرخ و زاپاس. بیشتر ندیدم و ترافیک هلم داد و ازش رد شدم. از آینه بغل فقط بخار را میدیدم که از هفت سوراخ بدنش میزد بیرون. بعد هم دور شدم و مرد و ماشین و بخار در افق نقطه شد. لعنت به ترافیک که آدم را هل میدهد به جلو. کاش همانجا میزدم کنار و میپریدم بیرون و کمکش میکردم. البته خیالم پیاده شده و رفت کمک آن بزرگوار. مثلا آقای شازندی. تا رسیدم پشت میز کار و لیوانم را تا لوزه پر کردم قهوه و تا جواب ناتاشا را دادم که فلان کن و فلان نکن، خیالم مشغول کمک کردن به آقای شازندی بود.
از ماشین پیاده شدم. شازندی خیلی لاغر و ناتوان بود و صبحانه هم نخورده بود. جانِ بیرون کشیدن لاستیک زاپاس از توی صندوق عقب را نداشت. آرام زدم پشت کمرش که یعنی نگران نباش. دو نفری لاستیک را گرفتیم و کشیدیم بیرون. جک انداختیم زیر ماشین و یک سمتش را دادیم بالا. ماشین شد مثل سگی که یک پایش را داده بالا و دارد پای نهال سیب میشاشد. بعد چرخ را عوض کردیم. موقع خداحافظی دست کرد توی جیبش و یک کارت ویزیت کشید بیرون و داد دستم. آقای شازندی، مدیر عامل فلان. گفت تو آدم خوبی هستی. جمعه ظهر بیا به این آدرس تا با هم ناهار بخوریم. کمی تعارف بیمعنی کردم که نه بابا و وظیفهام بوده و اینها. اما زود تسلیم شدم. جمعه رفتم دفتر آقای شازندی.
دیگر بیشتر نگویم. که کی آنجا بود و چه کردیم و نکردیم و چه خوردیم و نخوردیم. اما همین را بگویم که خوش گذشت. خیال من یک اسب وحشی و آزاد در دشتهای بابونه است که نیم بشکه عرق خالص کشمش خورده است. افسار ندارد. اسبِ مستی که بال دارد و میپرد. من و شازندی و چند نفر دیگری که آنجا بودند را سواری میدهد. میبرد به جهانی که دروازهی بلندش را فقط لگد یک اسب عضلانیِ مستِ بالدار میتواند باز کند. آنجا همه چیز آزاد است. ترافیک نیست. چرخ ماشین را با هم عوض میکنند. زمستان مثل بهار معتدل است. اتفاقات مثل یک پازل آسان ساخته میشود که برای یک بچهی سه ساله طراحی شده است. نه یک پازل ده هزار قطعهای که از همان اول دویست و چهل قطعه کم دارد. همه چیز مثل فیلمهای آبگوشتی رقم میخورد. قابل پیشبینی. قابل تاویل. سرراست. با انسانهای پلیدی که به راحتی شکستپذیرند. و آدمهایی که از ترس دیده نشدن دندانهای خرابشان جلوی خندهشان را نمیگیرند. من اگر این اسب بالدارِ مست را نداشتم، در جهان واقعی تا حالا حتما نابود شده بودم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
اصلا چی شد که به اینجا رسیدم؟ فقط میخواستم بنویسم که هوا امروز خیلی سرد است و اول صبح توی اتوبان، در آن سرما و ترافیک، چرخ عقب یک ماشین نقرهای پنچر شده بود و زده بود کنار. همانطور که آرام از کنارش رد شدم، مردِ راننده را دیدم. از ماشین پیاده شد و رفت سمت صندوق عقب. لابد بابت بیرون کشیدن جک و آچار چرخ و زاپاس. بیشتر ندیدم و ترافیک هلم داد و ازش رد شدم. از آینه بغل فقط بخار را میدیدم که از هفت سوراخ بدنش میزد بیرون. بعد هم دور شدم و مرد و ماشین و بخار در افق نقطه شد. لعنت به ترافیک که آدم را هل میدهد به جلو. کاش همانجا میزدم کنار و میپریدم بیرون و کمکش میکردم. البته خیالم پیاده شده و رفت کمک آن بزرگوار. مثلا آقای شازندی. تا رسیدم پشت میز کار و لیوانم را تا لوزه پر کردم قهوه و تا جواب ناتاشا را دادم که فلان کن و فلان نکن، خیالم مشغول کمک کردن به آقای شازندی بود.
از ماشین پیاده شدم. شازندی خیلی لاغر و ناتوان بود و صبحانه هم نخورده بود. جانِ بیرون کشیدن لاستیک زاپاس از توی صندوق عقب را نداشت. آرام زدم پشت کمرش که یعنی نگران نباش. دو نفری لاستیک را گرفتیم و کشیدیم بیرون. جک انداختیم زیر ماشین و یک سمتش را دادیم بالا. ماشین شد مثل سگی که یک پایش را داده بالا و دارد پای نهال سیب میشاشد. بعد چرخ را عوض کردیم. موقع خداحافظی دست کرد توی جیبش و یک کارت ویزیت کشید بیرون و داد دستم. آقای شازندی، مدیر عامل فلان. گفت تو آدم خوبی هستی. جمعه ظهر بیا به این آدرس تا با هم ناهار بخوریم. کمی تعارف بیمعنی کردم که نه بابا و وظیفهام بوده و اینها. اما زود تسلیم شدم. جمعه رفتم دفتر آقای شازندی.
دیگر بیشتر نگویم. که کی آنجا بود و چه کردیم و نکردیم و چه خوردیم و نخوردیم. اما همین را بگویم که خوش گذشت. خیال من یک اسب وحشی و آزاد در دشتهای بابونه است که نیم بشکه عرق خالص کشمش خورده است. افسار ندارد. اسبِ مستی که بال دارد و میپرد. من و شازندی و چند نفر دیگری که آنجا بودند را سواری میدهد. میبرد به جهانی که دروازهی بلندش را فقط لگد یک اسب عضلانیِ مستِ بالدار میتواند باز کند. آنجا همه چیز آزاد است. ترافیک نیست. چرخ ماشین را با هم عوض میکنند. زمستان مثل بهار معتدل است. اتفاقات مثل یک پازل آسان ساخته میشود که برای یک بچهی سه ساله طراحی شده است. نه یک پازل ده هزار قطعهای که از همان اول دویست و چهل قطعه کم دارد. همه چیز مثل فیلمهای آبگوشتی رقم میخورد. قابل پیشبینی. قابل تاویل. سرراست. با انسانهای پلیدی که به راحتی شکستپذیرند. و آدمهایی که از ترس دیده نشدن دندانهای خرابشان جلوی خندهشان را نمیگیرند. من اگر این اسب بالدارِ مست را نداشتم، در جهان واقعی تا حالا حتما نابود شده بودم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
显示 1 - 4 共 4
登录以解锁更多功能。