04.04.202517:44
📚معرّفی کتاب
📗نام کتاب: داستان جاوید (بخش اول)
◾️نویسنده: اسماعیل فصیح
◾️نوبت چاپ: سیزدهم
◾️محل چاپ: تهران
◾️ناشر: البرز
◾️سال چاپ: ۱۳۸۸
◾️تعداد صفحات: ۴۰۵
◾️معرفیکننده: محسن احمدوندی
«داستان جاوید» سومین رمان اسماعیل فصیح است که آن را در سال ۱۳۵۹ منتشر کرد. گسترۀ وقایع این رمان از سال ۱۳۰۱ تا ۱۳۰۹ یعنی از اواخر قاجار تا اواسط پهلوی اول را شامل میشود و نویسنده در پیشگفتار کتاب تصریح میکند که آن را بر اساس زندگی واقعی پسرکی زرتشتی نوشته است:
برخلاف سایر آثار نگارنده، «داستان جاوید» روایت زندگی واقعی یک پسرک زرتشتی است که در دهۀ اول قرن و اوج فساد قاجار به وقوع میپیوندد. مصیبت و مظلمهای که بر یک انسان با ایمان وارد گردید، بافت اصلی روایت را تشکیل میدهد. انعکاسهای روح او و نیروی ایمان او به سنتهای دیرینۀ نیاکانش نیز در این روایت حفظ گردیده است. آشنایی نویسنده با قهرمان اصلی کتاب، در سالهای آخر زندگی او در دانشگاهی در خارج از کشور صورت گرفت و الهامبخش خلق این کتاب گردید. دستنویس اولیۀ این روایت در اوایل دهۀ پنجاه، پس از سالها پژوهش و پیگیری جداگانه آماده گردید، ولی شروع چاپ اول کتاب تا اواسط نیمۀ دوم این دهه به تأخیر افتاد» (فصیح، ۱۳۸۸: پیشگفتار کتاب، صفحۀ هفت).
سال ۱۳۰۱ هجری شمسی است. جاوید که نوجوانی چهارده پانزده ساله و اهل یزد است، به همراه عموی پیرش، موبد بهرام، عازم تهران است. پدر جاوید، فیروز آقا، تاجری خوشنام در یزد بوده که شش ماه پیش مقداری خشکبار برای فروش به تهران برده و هنوز برنگشته است. فیروز آقا در این سفر، همسرش سَروَر و دختر سهسالهاش افسانه را هم با خودش برده است. جاوید یک خواهر دیگر هم به نام فرخنده دارد که شوهر کرده است. اقوام زرتشتی جاوید، قبل از حرکت او به سمت تهران، جشن سدرهپوشی ـ جشن تکلیف زرتشتیها ـ برایش برگزار میکنند و پوران دخترعمویش را هم به نامزدیاش درمیآورند.
کمالالدین ملکآرا، شاهزادۀ قاجاریِ پنجاه شصت ساله، کسی است که فیروز آقا هر سال برایش خشکبار میبرد. او در محلۀ وزیر دفتر، در نزدیکی بازار، زندگی میکند و نسل و تبارش از جانب پدر به فتحعلیشاه و از سوی مادر به سادات و روحانیون کاظمین میرسد.
در قم عموی جاوید میمیرد و قاطرش را هم میدزدند. جاوید جنازۀ عمویش را به رسم زرتشتیان به دخمهای میسپارد و به تنهایی و با پای پیاده راهی تهران میشود. در مسیر قم به تهران او تصادفاً به ثریا، دختر بیوۀ ملکآرا، برمیخورد. ثریا با چند تن از بستگانش به سر مزار شوهرش میرزا مشیرخان نزهتالدوله به قم آمده و حالا دارد به تهران برمیگردد. ثریا جاوید را با خود به تهران میبرد. آنها به تهران میرسند و جاوید مادر و خواهرش را خسته و شکسته و زبان در کام کشیده در مطبخ ملکآرا مییابد و خبری از پدرش نیست.
ملک آرا همسری دارد به نام تاجماه و دو فرزند، یکی ثریا و دیگری کیومرث که ساکن فرانسه است. ملکآرا وقتی میفهمد جاوید زرتشتی است، او را به زور ختنه میکند تا به دین اسلام درآورد. مادر جاوید با دیدن این صحنه فکر میکند که میخواهند بچهاش را از مردانگی بیندازند و بر اثر این شوک، زبان باز میکند و به پسرش میگوید که ملکآرا پدرش را کشته و او و افسانه هفت ماه است که در اینجا زندانیاند.
ثریا به همراه تنها دخترش، هما، در همسایگی پدرش زندگی میکند. او زنی روشنفکر و مهربان است و هوای جاوید و مادر و خواهرش را بسیار دارد. مدتی که میگذرد جاوید با مادر و خواهرش، به دستیاری لیلا، پرستار هما، از خانه ملکآرا فرار میکنند، اما در بین راه توسط نوکرهای ملکآرا دستگیر میشوند و دوباره به مطبخ برگردانده میشوند. بر اثر کتک زدنها، جاوید بیهوش میشود و وقتی به هوش میآید میبیند یک پایش چلاق شده و مادرش مرده و خبری از خواهرش هم نیست. پرسوجو که میکند میگویند ملکآرا افسانه را به یکی از باغهایش در کن یا اوین فرستاده است. جاوید متوجه میشود که لیلا نقشۀ فرار آنها را لو داده است و خبری از او هم نیست، چند وقت بعد جاوید خبردار میشود که تاجماه که دیده چشم ملکآرا مدام دنبال لیلا است، او را برایش صیغه کرده است. لیلا سیزده چهارده سال بیشتر ندارد.
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
📗نام کتاب: داستان جاوید (بخش اول)
◾️نویسنده: اسماعیل فصیح
◾️نوبت چاپ: سیزدهم
◾️محل چاپ: تهران
◾️ناشر: البرز
◾️سال چاپ: ۱۳۸۸
◾️تعداد صفحات: ۴۰۵
◾️معرفیکننده: محسن احمدوندی
«داستان جاوید» سومین رمان اسماعیل فصیح است که آن را در سال ۱۳۵۹ منتشر کرد. گسترۀ وقایع این رمان از سال ۱۳۰۱ تا ۱۳۰۹ یعنی از اواخر قاجار تا اواسط پهلوی اول را شامل میشود و نویسنده در پیشگفتار کتاب تصریح میکند که آن را بر اساس زندگی واقعی پسرکی زرتشتی نوشته است:
برخلاف سایر آثار نگارنده، «داستان جاوید» روایت زندگی واقعی یک پسرک زرتشتی است که در دهۀ اول قرن و اوج فساد قاجار به وقوع میپیوندد. مصیبت و مظلمهای که بر یک انسان با ایمان وارد گردید، بافت اصلی روایت را تشکیل میدهد. انعکاسهای روح او و نیروی ایمان او به سنتهای دیرینۀ نیاکانش نیز در این روایت حفظ گردیده است. آشنایی نویسنده با قهرمان اصلی کتاب، در سالهای آخر زندگی او در دانشگاهی در خارج از کشور صورت گرفت و الهامبخش خلق این کتاب گردید. دستنویس اولیۀ این روایت در اوایل دهۀ پنجاه، پس از سالها پژوهش و پیگیری جداگانه آماده گردید، ولی شروع چاپ اول کتاب تا اواسط نیمۀ دوم این دهه به تأخیر افتاد» (فصیح، ۱۳۸۸: پیشگفتار کتاب، صفحۀ هفت).
سال ۱۳۰۱ هجری شمسی است. جاوید که نوجوانی چهارده پانزده ساله و اهل یزد است، به همراه عموی پیرش، موبد بهرام، عازم تهران است. پدر جاوید، فیروز آقا، تاجری خوشنام در یزد بوده که شش ماه پیش مقداری خشکبار برای فروش به تهران برده و هنوز برنگشته است. فیروز آقا در این سفر، همسرش سَروَر و دختر سهسالهاش افسانه را هم با خودش برده است. جاوید یک خواهر دیگر هم به نام فرخنده دارد که شوهر کرده است. اقوام زرتشتی جاوید، قبل از حرکت او به سمت تهران، جشن سدرهپوشی ـ جشن تکلیف زرتشتیها ـ برایش برگزار میکنند و پوران دخترعمویش را هم به نامزدیاش درمیآورند.
کمالالدین ملکآرا، شاهزادۀ قاجاریِ پنجاه شصت ساله، کسی است که فیروز آقا هر سال برایش خشکبار میبرد. او در محلۀ وزیر دفتر، در نزدیکی بازار، زندگی میکند و نسل و تبارش از جانب پدر به فتحعلیشاه و از سوی مادر به سادات و روحانیون کاظمین میرسد.
در قم عموی جاوید میمیرد و قاطرش را هم میدزدند. جاوید جنازۀ عمویش را به رسم زرتشتیان به دخمهای میسپارد و به تنهایی و با پای پیاده راهی تهران میشود. در مسیر قم به تهران او تصادفاً به ثریا، دختر بیوۀ ملکآرا، برمیخورد. ثریا با چند تن از بستگانش به سر مزار شوهرش میرزا مشیرخان نزهتالدوله به قم آمده و حالا دارد به تهران برمیگردد. ثریا جاوید را با خود به تهران میبرد. آنها به تهران میرسند و جاوید مادر و خواهرش را خسته و شکسته و زبان در کام کشیده در مطبخ ملکآرا مییابد و خبری از پدرش نیست.
ملک آرا همسری دارد به نام تاجماه و دو فرزند، یکی ثریا و دیگری کیومرث که ساکن فرانسه است. ملکآرا وقتی میفهمد جاوید زرتشتی است، او را به زور ختنه میکند تا به دین اسلام درآورد. مادر جاوید با دیدن این صحنه فکر میکند که میخواهند بچهاش را از مردانگی بیندازند و بر اثر این شوک، زبان باز میکند و به پسرش میگوید که ملکآرا پدرش را کشته و او و افسانه هفت ماه است که در اینجا زندانیاند.
ثریا به همراه تنها دخترش، هما، در همسایگی پدرش زندگی میکند. او زنی روشنفکر و مهربان است و هوای جاوید و مادر و خواهرش را بسیار دارد. مدتی که میگذرد جاوید با مادر و خواهرش، به دستیاری لیلا، پرستار هما، از خانه ملکآرا فرار میکنند، اما در بین راه توسط نوکرهای ملکآرا دستگیر میشوند و دوباره به مطبخ برگردانده میشوند. بر اثر کتک زدنها، جاوید بیهوش میشود و وقتی به هوش میآید میبیند یک پایش چلاق شده و مادرش مرده و خبری از خواهرش هم نیست. پرسوجو که میکند میگویند ملکآرا افسانه را به یکی از باغهایش در کن یا اوین فرستاده است. جاوید متوجه میشود که لیلا نقشۀ فرار آنها را لو داده است و خبری از او هم نیست، چند وقت بعد جاوید خبردار میشود که تاجماه که دیده چشم ملکآرا مدام دنبال لیلا است، او را برایش صیغه کرده است. لیلا سیزده چهارده سال بیشتر ندارد.
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
10.03.202514:46
📚معرّفی کتاب
📗نام کتاب: دل کور (بخش سوم)
◾️نویسنده: اسماعیل فصیح
◾️نوبت چاپ: پنجم
◾️محل چاپ: تهران
◾️ناشر: نشر نو
◾️سال چاپ: ۱۳۷۲
◾️تعداد صفحات: ۲۷۱
◾️معرفیکننده: محسن احمدوندی
در همین روزهاست که دولت مصدق با کودتا سرنگون میشود و زاهدی روی کار میآید. نامۀ پذیرش صادق از دانشگاه نبراسکا میآید و برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ پزشکی به آمریکا مهاجرت میکند. تحصیل صادق در آمریکا نُه سال طول میکشد و در سال ۱۳۴۱ به کشور برمیگردد. اوضاع بسیار تغییر کرده است. حالا مختار به یکی از پولدارترین آدمهای تهران بدل شده است و حاج مختار صدایش میزنند. او صاحب چهار بچه به اسمهای مجتبی و ملیحه و رضا و فرهاد است. زهره، دخترداییِ صادق، شوهر کرده و ساکن آبادان است. قدیر هم که نام خودش را به کامران تهرانیفر تغییر داده، بعد از این که از فرشته خواستگاری کرده و پاسخ منفی شنیده، به صورتش اسید پاشیده است. فرشته در بیمارستان بستری است و با وجود آسیبی که از قدیر دیده، از او کینهای به دل ندارد و معتقد است باید بیشتر قدیر را دوست میداشت تا او اقدام به چنین کاری نمیکرد. فرشته در نهایت لولههای اکسیژن را از خودش جدا میکند و به زندگیاش پایان میدهد. او از نظر اخلاقی بسیار شبیه رسول است و او را باید ادامۀ اخلاقِ مسیحوار رسول دانست، همچنان که قدیر را هم باید ادامۀ مختار به شمار آورد.
قدیر به کمک شوهر فیروزه، برای دیدن دوره در فولکس کمپانی به آلمان میرود تا بعد از دیدن آموزشهای لازم برگردد و در نمایندگی این شرکت در ایران مشغول به کار شود. صادق هم برای دیدن زهره به آبادان میرود. زهره پرستار بیمارستان شرکت نفت است. او هفت ماه و نیم است که آبستن است و شوهرش بر اثر دعوایی که کرده به کویت گریخته است. چند ماه میگذرد، بچۀ زهره به دنیا میآید، اما چون مشکل تنفسی دارد، بعد از مدتی میمیرد. صادق برای بار دوم به نبراسکا برمیگردد تا دورۀ انترنی را بگذراند و در آنجا به صورت غیابی با زهره ازدواج میکند و زهره هم به او میپیوندد.
چندی بعد کوکب خانم میمیرد و مختار حاضر نمیشود مخارج کفن و دفن مادرش را بپردازد و سی و شش ساعت جنازه روی زمین میماند و در نهایت قدیر است که از این و آن پول قرض میکند و پیرزن را دفن میکند. سال ۱۳۴۷ فرامیرسد، صادق و زهره به ایران برمیگردند. صادق مطب باز میکند و به طبابت مشغول میشود. این بار قدیر از ملیحه، دختر مختار، خوشش آمده و البته نمیداند که خواهر ناتنیاش است.
مختار راضی به این ازدواج نمیشود و بعد از مشاجره با قدیر توی دکانش و پشت میزش سکته میکند و جنازهاش را به پزشکی قانونی منتقل میکنند و خبرش را به صادق میدهند. بعد از مرگ مختار، صادق به سراغ قدیر میرود و همۀ ماجرا را برای او تعریف میکند و به او میگوید که هم فرشته و هم ملیحه، دو دختری که عاشقشان بوده، هر دو خواهر او بودهاند. رمان با به خاک سپردن مختار به پایان میرسد.
از نظر من رمان دلکور چند ضعف دارد: نخست اینکه نویسنده در ذکر تاریخ وقایع دچار اشتباهاتی شده که من در یادداشتی جداگانه به آن خواهم پرداخت. دوم اینکه ما از دلیل رفتارهای نابهنجار مختار و تا این حد متفاوت بودن او از دیگر بچههای ارباب حسن آریان آگاه نمیشویم، هیچ دلیل روشنی هم در طول رمان برای آن ذکر نمیشود. سوم اینکه رفتار برخی شخصیتهای رمان باورپذیر نیست، مثلاً رسول با وجود اینکه میداند مختار عامل هر بلا و بدبختیای است که به سر خودش و خانوادهاش آمده، اما باز هم دوستش دارد و در پایان رمان هم که به خواب صادق میآید او را دلکور میداند، زیرا نتوانسته برادرش را آنگونه که بایسته و شایسته است دوست بدارد! همین امر در مورد فرشته هم صدق میکند، او هم آنقدر خوب است که نمیتوانیم اینقدر خوب بودنش را باور کنیم. چگونه ممکن است آدم کسی را که به صورتش اسید پاشیده، دوست بدارد و مقصر این اسیدپاشی را خودش بداند که در دوست داشتن و مهرورزی کم گذاشته است؟ چهارم اینکه به تعدادی از شخصیتهای رمان اصلاً پرداخته نمیشود و فقط اسمی از آنها برده میشود. حضور این شخصیتها جز شلوغ کردن ذهن مخاطب هیچ فایدۀ دیگری ندارد، مثلاً بسیاری از دخترهای ارباب حسن و کوکب خانم تنها اسمی دارند و از ازدواج و بچهدار شدنشان ذکری میشود و دیگر هیچ. یا این که ما از زن دوم ارباب حسن و پنج فرزند دیگرش هیچ چیزی نمیبینیم و نمیشنویم. به راستی اگر این شخصیتها نبودند، چه اتفاقی میافتاد و رمان چه لطمهای میدید؟
(۱۴۰۳/۱۲/۲۰)
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
yun.ir/fw6qd4
📗نام کتاب: دل کور (بخش سوم)
◾️نویسنده: اسماعیل فصیح
◾️نوبت چاپ: پنجم
◾️محل چاپ: تهران
◾️ناشر: نشر نو
◾️سال چاپ: ۱۳۷۲
◾️تعداد صفحات: ۲۷۱
◾️معرفیکننده: محسن احمدوندی
در همین روزهاست که دولت مصدق با کودتا سرنگون میشود و زاهدی روی کار میآید. نامۀ پذیرش صادق از دانشگاه نبراسکا میآید و برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ پزشکی به آمریکا مهاجرت میکند. تحصیل صادق در آمریکا نُه سال طول میکشد و در سال ۱۳۴۱ به کشور برمیگردد. اوضاع بسیار تغییر کرده است. حالا مختار به یکی از پولدارترین آدمهای تهران بدل شده است و حاج مختار صدایش میزنند. او صاحب چهار بچه به اسمهای مجتبی و ملیحه و رضا و فرهاد است. زهره، دخترداییِ صادق، شوهر کرده و ساکن آبادان است. قدیر هم که نام خودش را به کامران تهرانیفر تغییر داده، بعد از این که از فرشته خواستگاری کرده و پاسخ منفی شنیده، به صورتش اسید پاشیده است. فرشته در بیمارستان بستری است و با وجود آسیبی که از قدیر دیده، از او کینهای به دل ندارد و معتقد است باید بیشتر قدیر را دوست میداشت تا او اقدام به چنین کاری نمیکرد. فرشته در نهایت لولههای اکسیژن را از خودش جدا میکند و به زندگیاش پایان میدهد. او از نظر اخلاقی بسیار شبیه رسول است و او را باید ادامۀ اخلاقِ مسیحوار رسول دانست، همچنان که قدیر را هم باید ادامۀ مختار به شمار آورد.
قدیر به کمک شوهر فیروزه، برای دیدن دوره در فولکس کمپانی به آلمان میرود تا بعد از دیدن آموزشهای لازم برگردد و در نمایندگی این شرکت در ایران مشغول به کار شود. صادق هم برای دیدن زهره به آبادان میرود. زهره پرستار بیمارستان شرکت نفت است. او هفت ماه و نیم است که آبستن است و شوهرش بر اثر دعوایی که کرده به کویت گریخته است. چند ماه میگذرد، بچۀ زهره به دنیا میآید، اما چون مشکل تنفسی دارد، بعد از مدتی میمیرد. صادق برای بار دوم به نبراسکا برمیگردد تا دورۀ انترنی را بگذراند و در آنجا به صورت غیابی با زهره ازدواج میکند و زهره هم به او میپیوندد.
چندی بعد کوکب خانم میمیرد و مختار حاضر نمیشود مخارج کفن و دفن مادرش را بپردازد و سی و شش ساعت جنازه روی زمین میماند و در نهایت قدیر است که از این و آن پول قرض میکند و پیرزن را دفن میکند. سال ۱۳۴۷ فرامیرسد، صادق و زهره به ایران برمیگردند. صادق مطب باز میکند و به طبابت مشغول میشود. این بار قدیر از ملیحه، دختر مختار، خوشش آمده و البته نمیداند که خواهر ناتنیاش است.
مختار راضی به این ازدواج نمیشود و بعد از مشاجره با قدیر توی دکانش و پشت میزش سکته میکند و جنازهاش را به پزشکی قانونی منتقل میکنند و خبرش را به صادق میدهند. بعد از مرگ مختار، صادق به سراغ قدیر میرود و همۀ ماجرا را برای او تعریف میکند و به او میگوید که هم فرشته و هم ملیحه، دو دختری که عاشقشان بوده، هر دو خواهر او بودهاند. رمان با به خاک سپردن مختار به پایان میرسد.
از نظر من رمان دلکور چند ضعف دارد: نخست اینکه نویسنده در ذکر تاریخ وقایع دچار اشتباهاتی شده که من در یادداشتی جداگانه به آن خواهم پرداخت. دوم اینکه ما از دلیل رفتارهای نابهنجار مختار و تا این حد متفاوت بودن او از دیگر بچههای ارباب حسن آریان آگاه نمیشویم، هیچ دلیل روشنی هم در طول رمان برای آن ذکر نمیشود. سوم اینکه رفتار برخی شخصیتهای رمان باورپذیر نیست، مثلاً رسول با وجود اینکه میداند مختار عامل هر بلا و بدبختیای است که به سر خودش و خانوادهاش آمده، اما باز هم دوستش دارد و در پایان رمان هم که به خواب صادق میآید او را دلکور میداند، زیرا نتوانسته برادرش را آنگونه که بایسته و شایسته است دوست بدارد! همین امر در مورد فرشته هم صدق میکند، او هم آنقدر خوب است که نمیتوانیم اینقدر خوب بودنش را باور کنیم. چگونه ممکن است آدم کسی را که به صورتش اسید پاشیده، دوست بدارد و مقصر این اسیدپاشی را خودش بداند که در دوست داشتن و مهرورزی کم گذاشته است؟ چهارم اینکه به تعدادی از شخصیتهای رمان اصلاً پرداخته نمیشود و فقط اسمی از آنها برده میشود. حضور این شخصیتها جز شلوغ کردن ذهن مخاطب هیچ فایدۀ دیگری ندارد، مثلاً بسیاری از دخترهای ارباب حسن و کوکب خانم تنها اسمی دارند و از ازدواج و بچهدار شدنشان ذکری میشود و دیگر هیچ. یا این که ما از زن دوم ارباب حسن و پنج فرزند دیگرش هیچ چیزی نمیبینیم و نمیشنویم. به راستی اگر این شخصیتها نبودند، چه اتفاقی میافتاد و رمان چه لطمهای میدید؟
(۱۴۰۳/۱۲/۲۰)
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
yun.ir/fw6qd4
02.03.202514:42
🎼 بادهٔ دوشین
شعر: مجید وحید
خواننده: شهرام ناظری
آهنگساز: توحید وحید
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
شعر: مجید وحید
خواننده: شهرام ناظری
آهنگساز: توحید وحید
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
24.02.202516:19
📚معرّفی کتاب
📗نام کتاب: شراب خام (بخش اول)
◾️نویسنده: اسماعیل فصیح
◾️نوبت چاپ: سوم
◾️محل چاپ: تهران
◾️ناشر: البرز
◾️سال چاپ: ۱۳۷۰
◾️تعداد صفحات: ۳۴۵
◾️معرفیکننده: محسن احمدوندی
اسماعیل فصیح یکی از پرکارترین رماننویسان معاصر است. اکثر رمانهای او اگرچه جزء رمانهای عامهپسند به شمار میآیند، اما از این جهت که در یک دورۀ سیچهلساله نوشته شدهاند و بخشهایی از تاریخ، اجتماع، سیاست و فرهنگ معاصر ما را بازنمایی میکنند، خواندنشان مهم است. «شراب خام» نخستین و البته خامترین رمان اسماعیل فصیح است که برای اولین بار آن را در سال ۱۳۴۷ منتشر کرد.
ماجراهای این رمان در میانۀ دهۀ سی و در تهران رخ میدهد. «شراب خام» از اینجا آغاز میشود که ارباب حسین آریان، کاسب بازار، دو زن دارد، یکی کوکب و دیگری زن صیغهای که نامش در داستان برده نمیشود و مادر جلال، راوی داستان، است. ارباب حسین از این زن صیغهای صاحب چهار فرزند به نامهای اسماعیل، جلال، فرنگیس و یوسف شده است. یوسف بچۀ کوچک این خانواده که در سال ۱۳۲۰ متولد شده، به رماتیسم قلبی دچار است. مادر یوسف سر زاییدن او جانش را از دست میدهد و ارباب حسین آریان هم دو سال بعد از تولد یوسف میمیرد. بعد از مرگ ارباب حسین و زن صیغهایاش، کوکب و بچههایش داروندار ارباب حسین را بالا میکشند و چهار بچۀ ارباب حسین از زن صیغهایاش با مادربزرگشان، خانمجون، در خانهای که تنها دارایی است که از پدر به ایشان رسیده، ساکن میشوند. وقتی یوسف سهساله است، اسماعیل به آمریکا مهاجرت میکند و در دانشگاه سن خوزه در ایالت کالیفرنیا به تدریس عرفان و فلسفه مشغول میشود. یوسف در ششسالگی از طارمی ایوان خانه میافتد و آشولاش میشود و جلال و خواهرش فرنگیس مدتها از او نگهداری میکنند. یوسف بچهای مهربان، بااستعداد، گیاهخوار و طرفدار حقوق حیوانات است. شرایط جسمی یوسف در هشتسالگی اندکی بهتر میشود و در همین سال جلال عازم فرانسه میشود و از آنجا به آمریکا میرود و تا هشت سال در آمریکا زندگی میکند. او در آمریکا از دانشگاه مینهسوتا لیسانس فیزیک میگیرد و با زنی نروژی به نام آنابل ازدواج میکند که هنگام زایمان هم خودش و هم بچهاش میمیرند.
سال ۱۳۳۶ فرامیرسد. جلال بعد از هشت سال دوری از وطن، به خاطر عود کردن رماتیسم قلبی یوسف و اختلالات روانیاش به ایران برمیگردد. جلال یوسف را در یک مرکز رواندرمانی بستری میکند و به مراقبت از او مشغول میشود و خودش هم در شرکت شیمیایی امریکن پرکین آلمر (آپا) مشغول به کار میشود. فرنگیس هم شوهر کرده و در آبادان زندگی میکند.
جلال دوستی به نام ناصر تجدد دارد که نویسنده است و به بیماری صرع دچار است. ناصر در کودکی پدرش را از دست داده است. او وقتی به سن قانونی رسیده با ارثیۀ پدریاش، غلامرضا خان، به فرانسه رفته و لیسانس زبان از دانشگاه سوربن گرفته و بعد توی خط نوشتن افتاده است. ناصر عاشق صادق هدایت است و در سخنانش بسیار به هدایت اشاره میکند و البته زندگی و روحیاتش هم شبیه به این نویسندۀ شهیر ایرانی است. ناصر دوستدختری به نام فرخ فروغی دارد که معلم است، فوقلیسانس زبان و ادبیات فارسی دارد و ازدواج ناموفقی داشته و از همسرش جدا شده و حالا با ناصر در ارتباط است. ناصر عاشق نوشتنش است و میخواهد اثری بزرگ خلق کند، او کتابی به نام «از خاکسترها» نوشته که هیچ ناشری تا به حال زیر بار چاپش نرفته است. ناصر در میانههای رمان به روستای دورافتادهای به نام سراب در کنگاور میرود تا دور از مردم به نوشتن مشغول شود، اما یک شب که دچار صرع میشود، دهاتیها گمان میکنند که مرده است و زندهزنده دفنش میکنند.
شبی آقای جیمس، رئیس شرکت آپا، به جلال زنگ میزند و میگوید که فردا اول وقت برای انجام کاری مهم به دفترش مراجعه کند. روز بعد جلال به دفتر جیمس میرود و جیمس به او میگوید که مهین حمیدی، حسابدار شرکت در خرمشهر، به صورت ناگهانی استعفا کرده است. او از جلال میخواهد که به خرمشهر برود و تا تهران مهین را همراهی کند، چون مهین حمیدی کارمند خوبی است و شرکت نمیخواهد او را از دست بدهد.
مهین حمیدی بیست و چهار سال دارد. او فارغالتحصیل زبان انگلیسی از دانشگاه شیراز است. شرکت آپا چهار ماه قبل او را به خرمشهر انتقال داده، اما حالا به دلایلی خصوصی استعفا کرده است. جلال با هواپیما به اهواز میرود و سوار قطاری میشود که از خرمشهر عازم تهران است و مهین مسافر آن است، اما صبح که بیدار میشود میفهمد که مهین با خوردن تعداد زیادی قرصِ خواب خودکشی کرده است. جلال متوجه میشود که زن و مردی در قطار مهین را میپاییدهاند.
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
📗نام کتاب: شراب خام (بخش اول)
◾️نویسنده: اسماعیل فصیح
◾️نوبت چاپ: سوم
◾️محل چاپ: تهران
◾️ناشر: البرز
◾️سال چاپ: ۱۳۷۰
◾️تعداد صفحات: ۳۴۵
◾️معرفیکننده: محسن احمدوندی
اسماعیل فصیح یکی از پرکارترین رماننویسان معاصر است. اکثر رمانهای او اگرچه جزء رمانهای عامهپسند به شمار میآیند، اما از این جهت که در یک دورۀ سیچهلساله نوشته شدهاند و بخشهایی از تاریخ، اجتماع، سیاست و فرهنگ معاصر ما را بازنمایی میکنند، خواندنشان مهم است. «شراب خام» نخستین و البته خامترین رمان اسماعیل فصیح است که برای اولین بار آن را در سال ۱۳۴۷ منتشر کرد.
ماجراهای این رمان در میانۀ دهۀ سی و در تهران رخ میدهد. «شراب خام» از اینجا آغاز میشود که ارباب حسین آریان، کاسب بازار، دو زن دارد، یکی کوکب و دیگری زن صیغهای که نامش در داستان برده نمیشود و مادر جلال، راوی داستان، است. ارباب حسین از این زن صیغهای صاحب چهار فرزند به نامهای اسماعیل، جلال، فرنگیس و یوسف شده است. یوسف بچۀ کوچک این خانواده که در سال ۱۳۲۰ متولد شده، به رماتیسم قلبی دچار است. مادر یوسف سر زاییدن او جانش را از دست میدهد و ارباب حسین آریان هم دو سال بعد از تولد یوسف میمیرد. بعد از مرگ ارباب حسین و زن صیغهایاش، کوکب و بچههایش داروندار ارباب حسین را بالا میکشند و چهار بچۀ ارباب حسین از زن صیغهایاش با مادربزرگشان، خانمجون، در خانهای که تنها دارایی است که از پدر به ایشان رسیده، ساکن میشوند. وقتی یوسف سهساله است، اسماعیل به آمریکا مهاجرت میکند و در دانشگاه سن خوزه در ایالت کالیفرنیا به تدریس عرفان و فلسفه مشغول میشود. یوسف در ششسالگی از طارمی ایوان خانه میافتد و آشولاش میشود و جلال و خواهرش فرنگیس مدتها از او نگهداری میکنند. یوسف بچهای مهربان، بااستعداد، گیاهخوار و طرفدار حقوق حیوانات است. شرایط جسمی یوسف در هشتسالگی اندکی بهتر میشود و در همین سال جلال عازم فرانسه میشود و از آنجا به آمریکا میرود و تا هشت سال در آمریکا زندگی میکند. او در آمریکا از دانشگاه مینهسوتا لیسانس فیزیک میگیرد و با زنی نروژی به نام آنابل ازدواج میکند که هنگام زایمان هم خودش و هم بچهاش میمیرند.
سال ۱۳۳۶ فرامیرسد. جلال بعد از هشت سال دوری از وطن، به خاطر عود کردن رماتیسم قلبی یوسف و اختلالات روانیاش به ایران برمیگردد. جلال یوسف را در یک مرکز رواندرمانی بستری میکند و به مراقبت از او مشغول میشود و خودش هم در شرکت شیمیایی امریکن پرکین آلمر (آپا) مشغول به کار میشود. فرنگیس هم شوهر کرده و در آبادان زندگی میکند.
جلال دوستی به نام ناصر تجدد دارد که نویسنده است و به بیماری صرع دچار است. ناصر در کودکی پدرش را از دست داده است. او وقتی به سن قانونی رسیده با ارثیۀ پدریاش، غلامرضا خان، به فرانسه رفته و لیسانس زبان از دانشگاه سوربن گرفته و بعد توی خط نوشتن افتاده است. ناصر عاشق صادق هدایت است و در سخنانش بسیار به هدایت اشاره میکند و البته زندگی و روحیاتش هم شبیه به این نویسندۀ شهیر ایرانی است. ناصر دوستدختری به نام فرخ فروغی دارد که معلم است، فوقلیسانس زبان و ادبیات فارسی دارد و ازدواج ناموفقی داشته و از همسرش جدا شده و حالا با ناصر در ارتباط است. ناصر عاشق نوشتنش است و میخواهد اثری بزرگ خلق کند، او کتابی به نام «از خاکسترها» نوشته که هیچ ناشری تا به حال زیر بار چاپش نرفته است. ناصر در میانههای رمان به روستای دورافتادهای به نام سراب در کنگاور میرود تا دور از مردم به نوشتن مشغول شود، اما یک شب که دچار صرع میشود، دهاتیها گمان میکنند که مرده است و زندهزنده دفنش میکنند.
شبی آقای جیمس، رئیس شرکت آپا، به جلال زنگ میزند و میگوید که فردا اول وقت برای انجام کاری مهم به دفترش مراجعه کند. روز بعد جلال به دفتر جیمس میرود و جیمس به او میگوید که مهین حمیدی، حسابدار شرکت در خرمشهر، به صورت ناگهانی استعفا کرده است. او از جلال میخواهد که به خرمشهر برود و تا تهران مهین را همراهی کند، چون مهین حمیدی کارمند خوبی است و شرکت نمیخواهد او را از دست بدهد.
مهین حمیدی بیست و چهار سال دارد. او فارغالتحصیل زبان انگلیسی از دانشگاه شیراز است. شرکت آپا چهار ماه قبل او را به خرمشهر انتقال داده، اما حالا به دلایلی خصوصی استعفا کرده است. جلال با هواپیما به اهواز میرود و سوار قطاری میشود که از خرمشهر عازم تهران است و مهین مسافر آن است، اما صبح که بیدار میشود میفهمد که مهین با خوردن تعداد زیادی قرصِ خواب خودکشی کرده است. جلال متوجه میشود که زن و مردی در قطار مهین را میپاییدهاند.
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
02.04.202515:33
📚معرّفی کتاب
📗نام کتاب: قصه، داستان کوتاه، رمان
◾️نویسنده: جمال میرصادقی
◾️نوبت چاپ: اول
◾️محل چاپ: کابل
◾️ناشر: مطبعۀ دولتی جمهوری دموکراتیک خلق افغانستان
◾️سال چاپ: ۱۳۶۵
◾️تعداد صفحات: ۳۴۱
◾️معرفیکننده: محسن احمدوندی
جمال میرصادقی از شخصیتهای دووجهی ادبیات معاصر ایران است، او هم داستاننویس است و هم پژوهشگر ادبیات داستانی، هرچند پژوهشگر بودن او جنبۀ دیگر شخصیت خلّاق و هنریاش یعنی داستاننویسیاش را زیر سایۀ خود برده است و نگذاشته چندان به چشم بیاید.
کتاب «قصه، داستان کوتاه، رمان: مطالعهای در شناخت ادبیات داستانی و نگاهی کوتاه به داستاننویسی معاصر ایران» نخستین اثر پژوهشی میرصادقی در حوزۀ ادبیات داستانی است که آن را برای نخستین بار در سال ۱۳۵۹ در تهران منتشر کرد و بعدها در سال ۱۳۶۵ در کابل آن را تجدید چاپ نمود. این نویسنده و پژوهشگر نوشتن این اثر را مرهون تشویق و ترغیب استاد شفیعی کدکنی میداند و در سرآغاز کتاب دراینباره چنین مینویسد:
نوشتن این کتاب را مرهون دوست شاعر و فاضلم دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی هستم. پنج شش سالی بود که یادداشتهایی در زمینۀ قصه و داستان تهیه کرده بودم، اما حال و حوصلۀ تدوین و تنظیم آنها را نداشتم. وقتی دکتر شفیعی از من خواست که حاصل تجربیاتم را در کلاس درس داستاننویسی دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران در اختیار دانشجویان بگذارم، این یادداشتها را مرتب کردم و حاصلش این کتاب شد (میرصادقی، ۱۳۶۵: ۷).
کتاب «قصه، داستان کوتاه و رمان» پنج فصل دارد. نویسنده در فصل اول به تعریف قصه (tale) میپردازد و مینویسد:
معمولاً به آثاری که در آنها تأکید بر حوادث خارقالعاده، بیشتر از تحول و تکوین آدمها و شخصیتها است، قصه میگویند. در قصه محور ماجرا بر حوادث خلقالساعه میگردد. حوادث قصهها را به وجود میآورد و در واقع رکن اساسی و بنیادی آن را تشکیل میدهد. بیآنکه در گسترش و بازسازی قهرمانها و آدمهای قصه نقشی داشته باشد؛ به عبارت دیگر شخصیتها و قهرمانها در قصه کمتر دگرگونی مییابند و بیشتر دستخوش حوادث و ماجراهای گوناگوناند (همان: ۳۷).
میرصادقی اصطلاح قصه را برای تمام روایتهای که تا پیش از مشروطیت در ایران با عنوان افسانه، حکایت، سرگذشت و... از آنها یاد میشده انتخاب میکند و بین قصه که پدیدهای بومی است، با داستان کوتاه و رمان که رهاورد تمدن غرب است تمایز میگذارد. نویسنده در فصل دوم به تعریف داستان کوتاه (short story) میپردازد و برخی ویژگیهای داستان کوتاه را با ارائۀ نمونههایی از ادبیات داستانی ایران و جهان توضیح میدهد. فصل سوم کتاب دربارۀ رمان (novel) است. در اینجا هم میرصادقی تعاریف متعددی از رمان را از فرهنگها و نویسندگان و پژوهشگران غربی نقل میکند و البته اذعان دارد که ارائۀ تعریفی جامع و مانع که همۀ انواع رمان را در بر بگیرد تقریباً غیرممکن است. او در ادامه انواع رمان از منظر زاویه دید را برمیشمرد و دربارۀ آیندۀ رمان نیز بحثی را پیش میکشد. فصل چهارم کتاب به پیشکسوتهای داستان کوتاه در جهان اختصاص دارد. در این فصل نویسنده نگاهی میاندازد به داستانهای کوتاه پیشگامان این هنر یعنی گوگول، آلنپو، موپاسان و چخوف و ویژگیهای اصلی داستانهای هر کدام از این نویسندگان را برمیشمرد. فصل آخر کتاب نیز مروری اجمالی و البته مفید و ارزشمند بر داستاننویسی معاصر ایران است. میرصادقی در این فصل، کارنامۀ داستاننویسی محمدعلی جمالزاده، صادق هدایت، بزرگ علوی، صادق چوبک، جلال آل احمد، ابراهیم گلستان، محمود اعتمادزاده، سیمین دانشور، بهرام صادقی، غلامحسین ساعدی، محمود کیانوش، فریدون تنکابنی، علیمحمد افغانی، هوشنگ گلشیری، محمود دولتآبادی، احمد محمود و امین فقیری از نظر میگذراند و نکات قابل تأملی را دربارۀ شیوۀ داستاننویسی هر یک بیان میکند.
(۱۴۰۴/۱/۱۳)
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
http://yun.ir/6xalt2
📗نام کتاب: قصه، داستان کوتاه، رمان
◾️نویسنده: جمال میرصادقی
◾️نوبت چاپ: اول
◾️محل چاپ: کابل
◾️ناشر: مطبعۀ دولتی جمهوری دموکراتیک خلق افغانستان
◾️سال چاپ: ۱۳۶۵
◾️تعداد صفحات: ۳۴۱
◾️معرفیکننده: محسن احمدوندی
جمال میرصادقی از شخصیتهای دووجهی ادبیات معاصر ایران است، او هم داستاننویس است و هم پژوهشگر ادبیات داستانی، هرچند پژوهشگر بودن او جنبۀ دیگر شخصیت خلّاق و هنریاش یعنی داستاننویسیاش را زیر سایۀ خود برده است و نگذاشته چندان به چشم بیاید.
کتاب «قصه، داستان کوتاه، رمان: مطالعهای در شناخت ادبیات داستانی و نگاهی کوتاه به داستاننویسی معاصر ایران» نخستین اثر پژوهشی میرصادقی در حوزۀ ادبیات داستانی است که آن را برای نخستین بار در سال ۱۳۵۹ در تهران منتشر کرد و بعدها در سال ۱۳۶۵ در کابل آن را تجدید چاپ نمود. این نویسنده و پژوهشگر نوشتن این اثر را مرهون تشویق و ترغیب استاد شفیعی کدکنی میداند و در سرآغاز کتاب دراینباره چنین مینویسد:
نوشتن این کتاب را مرهون دوست شاعر و فاضلم دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی هستم. پنج شش سالی بود که یادداشتهایی در زمینۀ قصه و داستان تهیه کرده بودم، اما حال و حوصلۀ تدوین و تنظیم آنها را نداشتم. وقتی دکتر شفیعی از من خواست که حاصل تجربیاتم را در کلاس درس داستاننویسی دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران در اختیار دانشجویان بگذارم، این یادداشتها را مرتب کردم و حاصلش این کتاب شد (میرصادقی، ۱۳۶۵: ۷).
کتاب «قصه، داستان کوتاه و رمان» پنج فصل دارد. نویسنده در فصل اول به تعریف قصه (tale) میپردازد و مینویسد:
معمولاً به آثاری که در آنها تأکید بر حوادث خارقالعاده، بیشتر از تحول و تکوین آدمها و شخصیتها است، قصه میگویند. در قصه محور ماجرا بر حوادث خلقالساعه میگردد. حوادث قصهها را به وجود میآورد و در واقع رکن اساسی و بنیادی آن را تشکیل میدهد. بیآنکه در گسترش و بازسازی قهرمانها و آدمهای قصه نقشی داشته باشد؛ به عبارت دیگر شخصیتها و قهرمانها در قصه کمتر دگرگونی مییابند و بیشتر دستخوش حوادث و ماجراهای گوناگوناند (همان: ۳۷).
میرصادقی اصطلاح قصه را برای تمام روایتهای که تا پیش از مشروطیت در ایران با عنوان افسانه، حکایت، سرگذشت و... از آنها یاد میشده انتخاب میکند و بین قصه که پدیدهای بومی است، با داستان کوتاه و رمان که رهاورد تمدن غرب است تمایز میگذارد. نویسنده در فصل دوم به تعریف داستان کوتاه (short story) میپردازد و برخی ویژگیهای داستان کوتاه را با ارائۀ نمونههایی از ادبیات داستانی ایران و جهان توضیح میدهد. فصل سوم کتاب دربارۀ رمان (novel) است. در اینجا هم میرصادقی تعاریف متعددی از رمان را از فرهنگها و نویسندگان و پژوهشگران غربی نقل میکند و البته اذعان دارد که ارائۀ تعریفی جامع و مانع که همۀ انواع رمان را در بر بگیرد تقریباً غیرممکن است. او در ادامه انواع رمان از منظر زاویه دید را برمیشمرد و دربارۀ آیندۀ رمان نیز بحثی را پیش میکشد. فصل چهارم کتاب به پیشکسوتهای داستان کوتاه در جهان اختصاص دارد. در این فصل نویسنده نگاهی میاندازد به داستانهای کوتاه پیشگامان این هنر یعنی گوگول، آلنپو، موپاسان و چخوف و ویژگیهای اصلی داستانهای هر کدام از این نویسندگان را برمیشمرد. فصل آخر کتاب نیز مروری اجمالی و البته مفید و ارزشمند بر داستاننویسی معاصر ایران است. میرصادقی در این فصل، کارنامۀ داستاننویسی محمدعلی جمالزاده، صادق هدایت، بزرگ علوی، صادق چوبک، جلال آل احمد، ابراهیم گلستان، محمود اعتمادزاده، سیمین دانشور، بهرام صادقی، غلامحسین ساعدی، محمود کیانوش، فریدون تنکابنی، علیمحمد افغانی، هوشنگ گلشیری، محمود دولتآبادی، احمد محمود و امین فقیری از نظر میگذراند و نکات قابل تأملی را دربارۀ شیوۀ داستاننویسی هر یک بیان میکند.
(۱۴۰۴/۱/۱۳)
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
http://yun.ir/6xalt2
10.03.202514:46
📚معرّفی کتاب
📗نام کتاب: دل کور (بخش دوم)
◾️نویسنده: اسماعیل فصیح
◾️نوبت چاپ: پنجم
◾️محل چاپ: تهران
◾️ناشر: نشر نو
◾️سال چاپ: ۱۳۷۲
◾️تعداد صفحات: ۲۷۱
◾️معرفیکننده: محسن احمدوندی
چند ماه بعد، گل مریم دختربچهاش را به دنیا میآورد، اما برای حفظ آبروی خانوادۀ آریان، او را پنهانی جلویِ درِ خانۀ امجدالدوله میگذارد. منیر اعظم، خواهرزادۀ امجدالدوله که بچهای ندارد، این بچه را هدیهای از طرف خدا میداند و او را به فرزندی میپذیرد و اسمش را فرشته میگذارد.
سال بعد مختار از زندان آزاد میشود و به درخونگاه برمیگردد و چندی نمیگذرد که گل مریم دوباره آبستن میشود، البته این بار بچه مرده به دنیا میآید. ارباب حسن که رو به مرگ است، برای مختار دکانی دایر میکند و فرخنده، دختر مدیر نوشیروان، را برایش میگیرد تا قبل از مرگ، عروسیاش را ببیند. از طرف دیگر جیران که از مختار باردار شده، بعد از آزادی از زندان به درخونگاه میآید و به کارگری و کُلْفَتی مشغول میشود و بعد از مدتی هم میمیرد و پسرش قدیر که از تخم و ترکۀ مختار است آوارۀ کوچه و محلههای اطراف میشود.
چندی بعد ارباب حسن میمیرد. مرگ ارباب حسن مصادف است با حملۀ متفقین به ایران در جنگ جهانی دوم و بمباران شهرها و قحطی و گرسنگی و شیوع تیفوس و حصبه و دیگری بیماریهای واگیر. در این وضعیت، شهرستانیها به تهران پناه میآورند و تعدادی هم ساکن درخونگاه میشوند. با مردن ارباب حسن، مختار به عنوان پسر بزرگ خانواده همه چیز را در سیطرۀ خود میگیرد. خواهرها را یکییکی به زور شوهر میدهد. حیاط و اتاقهای خانه را به آوارههای شهرستانی اجاره میدهد و چون میبیند که تهران روز به روز وسعت مییابد، زمینهای زیادی در اطراف تهران میخرد.
گلین خانم و گل مریم ـ به دلیل اینکه مختار اتاقها را به شهرستانیهای آواره اجاره داده ـ ناگزیر از خانوادۀ آریان جدا میشوند و خانهای در همان کوچۀ شیخ کرنا در محلۀ درخونگاه اجاره میکنند. صادق و رسول که میدانند قدیر فرزند مختار است، او را در خانۀ جدید گلین و گل مریم جا میدهند تا از آوارگی نجاتش بدهند. چندی بعد گلین خانم میمیرد و گل مریم با پیرمردی به نام مُرده قلیخان که از شهرستانیهایی است که به دلیل جنگ به تهران پناهنده شده، ازدواج میکند.
یک روز مختار که از محبوبیت رسول در بین اعضای خانواده دل خوشی ندارد، با او دعوایش میشود و در این زدوخورد سر رسول به پلههای سنگی زیرزمین میخورد و مشاعرش را از دست میدهد. مختار هر روز حریصتر و طمّاعتر میشود، دیگر به هیچ چیز و هیچ کس رحم نمیکند. دکانهای ارباب حسن را از چنگ مادرش بیرون میکشد و از او کاغذ میگیرد که هیچ ادعایی دربارۀ ارث و میراث ارباب حسن نداشته باشد. او حتی میخواهد خانۀ پدری را هم از آن خود کند و کوکب خانم را بیرون کند، اما در روزی که کوکب خانم قصد دارد سند خانه را برای مختار امضا کند، رسول رگ گردن خودش را روی کاغذ میزند تا با مرگش مانع از آوارگی مادرش شود.
پنج سال از مرگ رسول میگذرد. دایی اکبر به درخونگاه میآید و خانهای میخرد و صادق به زهره، دخترداییاش، علاقه پیدا میکند. فرشتۀ امجد دختر گل مریم و مختار هم که در خانۀ امجدالدوله بزرگ شده، حالا برای خودش دختری زیبا، فرهیخته، کتابخوان و شاعر شده است. او فهمیده که دختر امجدالدولهها نیست. از طرف دیگر قدیر نیز فهمیده که گل مریم و مرده قلیخان پدر و مادرش نیستند. گل مریم و مرده قلیخان به امامزاده عبدالله میروند و درخونگاه را ترک میکنند، اما قدیر همینجا میماند. صادق از مختار میخواهد که دست قدیر را بگیرد تا او هم لقمۀ نانی درآورد و از آوارگی نجات یابد، اما مختار این کار را نمیکند.
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
📗نام کتاب: دل کور (بخش دوم)
◾️نویسنده: اسماعیل فصیح
◾️نوبت چاپ: پنجم
◾️محل چاپ: تهران
◾️ناشر: نشر نو
◾️سال چاپ: ۱۳۷۲
◾️تعداد صفحات: ۲۷۱
◾️معرفیکننده: محسن احمدوندی
چند ماه بعد، گل مریم دختربچهاش را به دنیا میآورد، اما برای حفظ آبروی خانوادۀ آریان، او را پنهانی جلویِ درِ خانۀ امجدالدوله میگذارد. منیر اعظم، خواهرزادۀ امجدالدوله که بچهای ندارد، این بچه را هدیهای از طرف خدا میداند و او را به فرزندی میپذیرد و اسمش را فرشته میگذارد.
سال بعد مختار از زندان آزاد میشود و به درخونگاه برمیگردد و چندی نمیگذرد که گل مریم دوباره آبستن میشود، البته این بار بچه مرده به دنیا میآید. ارباب حسن که رو به مرگ است، برای مختار دکانی دایر میکند و فرخنده، دختر مدیر نوشیروان، را برایش میگیرد تا قبل از مرگ، عروسیاش را ببیند. از طرف دیگر جیران که از مختار باردار شده، بعد از آزادی از زندان به درخونگاه میآید و به کارگری و کُلْفَتی مشغول میشود و بعد از مدتی هم میمیرد و پسرش قدیر که از تخم و ترکۀ مختار است آوارۀ کوچه و محلههای اطراف میشود.
چندی بعد ارباب حسن میمیرد. مرگ ارباب حسن مصادف است با حملۀ متفقین به ایران در جنگ جهانی دوم و بمباران شهرها و قحطی و گرسنگی و شیوع تیفوس و حصبه و دیگری بیماریهای واگیر. در این وضعیت، شهرستانیها به تهران پناه میآورند و تعدادی هم ساکن درخونگاه میشوند. با مردن ارباب حسن، مختار به عنوان پسر بزرگ خانواده همه چیز را در سیطرۀ خود میگیرد. خواهرها را یکییکی به زور شوهر میدهد. حیاط و اتاقهای خانه را به آوارههای شهرستانی اجاره میدهد و چون میبیند که تهران روز به روز وسعت مییابد، زمینهای زیادی در اطراف تهران میخرد.
گلین خانم و گل مریم ـ به دلیل اینکه مختار اتاقها را به شهرستانیهای آواره اجاره داده ـ ناگزیر از خانوادۀ آریان جدا میشوند و خانهای در همان کوچۀ شیخ کرنا در محلۀ درخونگاه اجاره میکنند. صادق و رسول که میدانند قدیر فرزند مختار است، او را در خانۀ جدید گلین و گل مریم جا میدهند تا از آوارگی نجاتش بدهند. چندی بعد گلین خانم میمیرد و گل مریم با پیرمردی به نام مُرده قلیخان که از شهرستانیهایی است که به دلیل جنگ به تهران پناهنده شده، ازدواج میکند.
یک روز مختار که از محبوبیت رسول در بین اعضای خانواده دل خوشی ندارد، با او دعوایش میشود و در این زدوخورد سر رسول به پلههای سنگی زیرزمین میخورد و مشاعرش را از دست میدهد. مختار هر روز حریصتر و طمّاعتر میشود، دیگر به هیچ چیز و هیچ کس رحم نمیکند. دکانهای ارباب حسن را از چنگ مادرش بیرون میکشد و از او کاغذ میگیرد که هیچ ادعایی دربارۀ ارث و میراث ارباب حسن نداشته باشد. او حتی میخواهد خانۀ پدری را هم از آن خود کند و کوکب خانم را بیرون کند، اما در روزی که کوکب خانم قصد دارد سند خانه را برای مختار امضا کند، رسول رگ گردن خودش را روی کاغذ میزند تا با مرگش مانع از آوارگی مادرش شود.
پنج سال از مرگ رسول میگذرد. دایی اکبر به درخونگاه میآید و خانهای میخرد و صادق به زهره، دخترداییاش، علاقه پیدا میکند. فرشتۀ امجد دختر گل مریم و مختار هم که در خانۀ امجدالدوله بزرگ شده، حالا برای خودش دختری زیبا، فرهیخته، کتابخوان و شاعر شده است. او فهمیده که دختر امجدالدولهها نیست. از طرف دیگر قدیر نیز فهمیده که گل مریم و مرده قلیخان پدر و مادرش نیستند. گل مریم و مرده قلیخان به امامزاده عبدالله میروند و درخونگاه را ترک میکنند، اما قدیر همینجا میماند. صادق از مختار میخواهد که دست قدیر را بگیرد تا او هم لقمۀ نانی درآورد و از آوارگی نجات یابد، اما مختار این کار را نمیکند.
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
01.03.202504:48
فهرست رمانهای معرفیشدهٔ محمود اعتمادزاده (م.ا.بهآذین) در کانال «شعر، فرهنگ و ادبیات»:
۱. دختر رعیت (۱۳۲۷)
۲. خانوادهٔ امینزادگان (۱۳۳۶-۱۳۳۷)
۳. از آن سوی دیوار (۱۳۵۱)
برای خواندن معرفی هر رمان، کافی است روی نام آن کلیک کنید.
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
۱. دختر رعیت (۱۳۲۷)
۲. خانوادهٔ امینزادگان (۱۳۳۶-۱۳۳۷)
۳. از آن سوی دیوار (۱۳۵۱)
برای خواندن معرفی هر رمان، کافی است روی نام آن کلیک کنید.
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi


15.03.202516:16
◾️نشست «چالشهای ترجمه و دریافت (بررسی وضعیت رمان کُردی در میان فارسیزبانان)»
◾️زمان: یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۳
◾️ساعت: ۱۸
◾️مکان: کرمانشاه، ۲۲ بهمن، انتهای گذرنامه، جنب پمپ بنزین، کافه باکلاس
[ورود برای عموم علاقهمندان آزاد است]
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
◾️زمان: یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۳
◾️ساعت: ۱۸
◾️مکان: کرمانشاه، ۲۲ بهمن، انتهای گذرنامه، جنب پمپ بنزین، کافه باکلاس
[ورود برای عموم علاقهمندان آزاد است]
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
10.03.202514:45
📚معرّفی کتاب
📗نام کتاب: دل کور (بخش اول)
◾️نویسنده: اسماعیل فصیح
◾️نوبت چاپ: پنجم
◾️محل چاپ: تهران
◾️ناشر: نشر نو
◾️سال چاپ: ۱۳۷۲
◾️تعداد صفحات: ۲۷۱
◾️معرفیکننده: محسن احمدوندی
«دلکور» دومین رمان اسماعیل فصیح است که آن را در سال ۱۳۵۱ منتشر کرد. روایت اصلی رمان در شبی از شبهای سرد زمستانِ ۱۳۴۵ در تهران اتفاق میافتد. ماجرا از اینجا آغاز میشود که صادق آریان که پزشک است و سی و دو سال دارد، نیمهشب خواب میبیند که بازارچۀ درخونگاه، محلهای که سالهای کودکیاش را در آنجا گذرانده، مردابی از خون شده است. در همین هنگام، تلفنِ خانه زنگ میزند و زهره، همسرش، گوشی را برمیدارد. فرهاد و ملیحه، برادرزادههای صادق، به او اطلاع میدهند که برادرش حاج مختار آریان مرده و جنازهاش در پزشکی قانونی است. با شنیدن این خبر، خاطرات گذشته در ذهن صادق جان میگیرد و ما از دریچۀ ذهن او با گذشتۀ خودش، خانوادهاش و بهویژه برادرش حاج مختار آریان آشنا میشویم.
ارباب حسن آریان، پدر صادق، دو زن و چهارده فرزند دارد. زن اصلیش کوکب خانم نام دارد و از زن صیغهایاش در طول رمان اسمی برده نمیشود. از چهارده فرزند او نیز فقط به نُه تن آنها ازجمله مختار، علی، رسول، اشرف، عشرت، بهجت، شوکت، فیروزه و صادق اشاره میشود و از سرنوشت بقیه خبری نیست.
مختار پسر بزرگ ارباب حسن و کوکب خانم است. او به شدت تُخس، کودن، قلدر، کثیف، شلخته، بداخلاق، حسود، پولپرست و خسیس است. نقطۀ مقابل مختار، پسر دیگر خانواده یعنی رسول است که نماد مهربانی بیقیدوشرط است. رسول قصد دارد به فرانسه برود و پزشکی بخواند. او همه را دوست دارد، حتی مختار را که اغلب اعضای خانواده از او متنفرند. صادق، راوی داستان نیز چهاردهمین و آخرین بچۀ خانوادۀ آریان است.
اولین تصویری که صادق از مختار در ذهن دارد به بیست و هشت سال پیش، سال ۱۳۱۷، برمیگردد، یعنی زمانی که صادق چهارساله بوده و مختار در حوضخانه پیش چشم او به گل مریم، للۀ غشی و افلیجشان، تجاوز کرده است. مختار آن زمان بیست و چهار پنج سال داشته و گل مریم سی و چهار پنج سال.
گذشتۀ گل مریم بسیار تلخ و دردناک است. او دختر بابک خان و نوۀ داور میرزای باغبانباشی، شوهر اول گلین خانم، مادربزرگ مادریِ بچههاست. مادرِ گل مریم که مریم نامش بوده، سر زا میمیرد و گل مریم در خانۀ گلین خانم بزرگ میشود. گلین از شوهر اولش، داور میرزا، پسری به نام یدالله و از شوهر دومش هم پسری به نام اکبر دارد که برادر تنی کوکب خانم و دایی بچههاست. داور میرزا منشی امجدالدوله و خود امجدالدوله از همراهان ناصرالدین شاه در سفر به انگلستان بوده است که بعدها در فعالیتهای مشروطهخواهانه کشته میشود. گلین خانم بعد از مرگ همسر دومش، پیش دخترش کوکب زندگی میکند. او در سال چهارم سلطنت احمدشاه، گل مریم را به کوچۀ شیخ کرنا و محلۀ درخونگاه میآورد. گل مریم این زمان ده یازده سال دارد ، لال و فلج است و جای زخم شمشیری روی صورتش خودنمایی میکند. پدر او، بابک خان، افسر قزاقی بوده که در روز به توپ بستن مجلس به مردم میپیوندد و به حکومت پشت میکند و بر اثر شلیک توپ به قلب مشروطهخواهان کشته میشود. گل مریم با دیدن جنازۀ پدرش در بین کشتهها شوکه میشود و قدرت تکلمش را از دست میدهد و زخم روی صورتش هم جای ضربۀ شمشیر قزاقی است که در همان روز بر صورتش فرود میآورد.
مختار بعد از تجاوز به گل مریم، از ترس ارباب حسن، از خانه میگریزد و برای سه ماه هیچ خبری از او نمیشود. بعدها روشن میشود که او در طول این مدت به ورامین رفته و با زنی دهاتی به نام جیران روی هم ریخته، با او خوابیده و به او کمک کرده تا شوهرش را به قتل برساند. بعد از این ماجرا مختار دستگیر و به دلیل تبانی در قتل به یک سال حبس محکوم میشود.
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
📗نام کتاب: دل کور (بخش اول)
◾️نویسنده: اسماعیل فصیح
◾️نوبت چاپ: پنجم
◾️محل چاپ: تهران
◾️ناشر: نشر نو
◾️سال چاپ: ۱۳۷۲
◾️تعداد صفحات: ۲۷۱
◾️معرفیکننده: محسن احمدوندی
«دلکور» دومین رمان اسماعیل فصیح است که آن را در سال ۱۳۵۱ منتشر کرد. روایت اصلی رمان در شبی از شبهای سرد زمستانِ ۱۳۴۵ در تهران اتفاق میافتد. ماجرا از اینجا آغاز میشود که صادق آریان که پزشک است و سی و دو سال دارد، نیمهشب خواب میبیند که بازارچۀ درخونگاه، محلهای که سالهای کودکیاش را در آنجا گذرانده، مردابی از خون شده است. در همین هنگام، تلفنِ خانه زنگ میزند و زهره، همسرش، گوشی را برمیدارد. فرهاد و ملیحه، برادرزادههای صادق، به او اطلاع میدهند که برادرش حاج مختار آریان مرده و جنازهاش در پزشکی قانونی است. با شنیدن این خبر، خاطرات گذشته در ذهن صادق جان میگیرد و ما از دریچۀ ذهن او با گذشتۀ خودش، خانوادهاش و بهویژه برادرش حاج مختار آریان آشنا میشویم.
ارباب حسن آریان، پدر صادق، دو زن و چهارده فرزند دارد. زن اصلیش کوکب خانم نام دارد و از زن صیغهایاش در طول رمان اسمی برده نمیشود. از چهارده فرزند او نیز فقط به نُه تن آنها ازجمله مختار، علی، رسول، اشرف، عشرت، بهجت، شوکت، فیروزه و صادق اشاره میشود و از سرنوشت بقیه خبری نیست.
مختار پسر بزرگ ارباب حسن و کوکب خانم است. او به شدت تُخس، کودن، قلدر، کثیف، شلخته، بداخلاق، حسود، پولپرست و خسیس است. نقطۀ مقابل مختار، پسر دیگر خانواده یعنی رسول است که نماد مهربانی بیقیدوشرط است. رسول قصد دارد به فرانسه برود و پزشکی بخواند. او همه را دوست دارد، حتی مختار را که اغلب اعضای خانواده از او متنفرند. صادق، راوی داستان نیز چهاردهمین و آخرین بچۀ خانوادۀ آریان است.
اولین تصویری که صادق از مختار در ذهن دارد به بیست و هشت سال پیش، سال ۱۳۱۷، برمیگردد، یعنی زمانی که صادق چهارساله بوده و مختار در حوضخانه پیش چشم او به گل مریم، للۀ غشی و افلیجشان، تجاوز کرده است. مختار آن زمان بیست و چهار پنج سال داشته و گل مریم سی و چهار پنج سال.
گذشتۀ گل مریم بسیار تلخ و دردناک است. او دختر بابک خان و نوۀ داور میرزای باغبانباشی، شوهر اول گلین خانم، مادربزرگ مادریِ بچههاست. مادرِ گل مریم که مریم نامش بوده، سر زا میمیرد و گل مریم در خانۀ گلین خانم بزرگ میشود. گلین از شوهر اولش، داور میرزا، پسری به نام یدالله و از شوهر دومش هم پسری به نام اکبر دارد که برادر تنی کوکب خانم و دایی بچههاست. داور میرزا منشی امجدالدوله و خود امجدالدوله از همراهان ناصرالدین شاه در سفر به انگلستان بوده است که بعدها در فعالیتهای مشروطهخواهانه کشته میشود. گلین خانم بعد از مرگ همسر دومش، پیش دخترش کوکب زندگی میکند. او در سال چهارم سلطنت احمدشاه، گل مریم را به کوچۀ شیخ کرنا و محلۀ درخونگاه میآورد. گل مریم این زمان ده یازده سال دارد ، لال و فلج است و جای زخم شمشیری روی صورتش خودنمایی میکند. پدر او، بابک خان، افسر قزاقی بوده که در روز به توپ بستن مجلس به مردم میپیوندد و به حکومت پشت میکند و بر اثر شلیک توپ به قلب مشروطهخواهان کشته میشود. گل مریم با دیدن جنازۀ پدرش در بین کشتهها شوکه میشود و قدرت تکلمش را از دست میدهد و زخم روی صورتش هم جای ضربۀ شمشیر قزاقی است که در همان روز بر صورتش فرود میآورد.
مختار بعد از تجاوز به گل مریم، از ترس ارباب حسن، از خانه میگریزد و برای سه ماه هیچ خبری از او نمیشود. بعدها روشن میشود که او در طول این مدت به ورامین رفته و با زنی دهاتی به نام جیران روی هم ریخته، با او خوابیده و به او کمک کرده تا شوهرش را به قتل برساند. بعد از این ماجرا مختار دستگیر و به دلیل تبانی در قتل به یک سال حبس محکوم میشود.
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
28.02.202516:36
📚معرّفی کتاب
📗نام کتاب: خانوادهٔ امینزادگان
✍نویسنده: محمود اعتمادزاده (م.ا.بهآذین)
◾️نوبت چاپ: اول
◾️محل چاپ: تهران
◾️ناشر: مجلهٔ صدف
◾️سال چاپ: ۱۳۳۶-۱۳۳۷
◾️تعداد صفحات: ۱۷
◾️معرّفیکننده: محسن احمدوندی
«خانواده امینزادگان» دومین رمان محمود اعتمادزاده است که فقط دو فصل از آن در شمارهٔ ۴ و ۶ مجلهٔ صدف در دی ۱۳۳۶ و فروردین ۱۳۳۷ منتشر شد. ماجراهای این رمان بنابر قرائن متنی، در اواخر قاجار در شهر رشت اتفاق میافتد. داستان از ازدواج میرزا عبدالحسینِ امینالتجار با خدیجه، ملقب به عزةالحاج، دختر حاجی عبدالصمد، آغاز میشود. آنها یک سال و چند ماه نامزد بودهاند و حالا که چهار ماه از آبستنی خدیجه میگذرد، مراسم ازدواجشان را برگزار میکنند. پدر عزةالحاج، حاجی عبدالصمد، در بندر بادکوبه باربَر بوده و زن و بچه داشته است، اما در سیونهسالگی آنها را به امان خدا رها کرده و به کفآباد رشت آمده و با مادر عزةالحاج که دختر پیرمرد لحافدوز سادهای بوده و فقط ۱۳ سال داشته، ازدواج کرده است. حاجی عبدالصمد در رشت به کار تجارت مشغول میشود و رفتهرفته به یکی از ثروتمندترین مردان شهر بدل میگردد. او به غیر از خدیجه، دو پسر به نامهای آقا بالا و آ غلامعلی نیز دارد. میرزا عبدالحسین هم دو خواهر به نامهای بتول و مرضیه و سه برادر به نامهای محسن و جعفر و جلال دارد. او در نبود پدرش، کمککارِ مادرش بوده و از دوازدهسالگی سرپرستی امور خانواده را بر عهده داشته است. عبدالحسین و خدیجه بعد از ازدواج صاحب سه فرزند به نامهای محمد، زهرا و حسن میشوند. خدیجه شب و روز مشغول بچهداری است و عبدالحسین هم از این وضعیت ناراحت است و روز به روز کجخلقتر و بهانهگیرتر میشود.
این همهٔ چیزی است که از رمان «خانوادهٔ امینزادگان» به جا مانده است. این رمانِ ناتمام از بسیاری جهات شبیه رمان دیگر بهآذین یعنی «دختر رعیت» است. زمان و مکان وقایع هر دو در رشتِ اواخر قاجار است. در هر دو رمان، شخصیت زن در مرکز حوادث و اتفاقات است، در «دختر رعیت» صغری و در «خانوادهٔ امینزادگان» خدیجه. هر دو رمان واقعگرا و رئالیستیاند و به نثری ساده و توصیفی نوشته شدهاند.
◾️منبع
- اعتمادزاده، محمود [م.ا.بهآذین]. (۱۳۳۶-۱۳۳۷). خانوادهٔ امینزادگان. مجلۀ صدف. شمارۀ چهارم و ششم. صفحات ۲۷۴-۲۸۳/ ۴۳۳-۴۳۹.
(۱۴۰۳/۱۲/۱۰)
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
📗نام کتاب: خانوادهٔ امینزادگان
✍نویسنده: محمود اعتمادزاده (م.ا.بهآذین)
◾️نوبت چاپ: اول
◾️محل چاپ: تهران
◾️ناشر: مجلهٔ صدف
◾️سال چاپ: ۱۳۳۶-۱۳۳۷
◾️تعداد صفحات: ۱۷
◾️معرّفیکننده: محسن احمدوندی
«خانواده امینزادگان» دومین رمان محمود اعتمادزاده است که فقط دو فصل از آن در شمارهٔ ۴ و ۶ مجلهٔ صدف در دی ۱۳۳۶ و فروردین ۱۳۳۷ منتشر شد. ماجراهای این رمان بنابر قرائن متنی، در اواخر قاجار در شهر رشت اتفاق میافتد. داستان از ازدواج میرزا عبدالحسینِ امینالتجار با خدیجه، ملقب به عزةالحاج، دختر حاجی عبدالصمد، آغاز میشود. آنها یک سال و چند ماه نامزد بودهاند و حالا که چهار ماه از آبستنی خدیجه میگذرد، مراسم ازدواجشان را برگزار میکنند. پدر عزةالحاج، حاجی عبدالصمد، در بندر بادکوبه باربَر بوده و زن و بچه داشته است، اما در سیونهسالگی آنها را به امان خدا رها کرده و به کفآباد رشت آمده و با مادر عزةالحاج که دختر پیرمرد لحافدوز سادهای بوده و فقط ۱۳ سال داشته، ازدواج کرده است. حاجی عبدالصمد در رشت به کار تجارت مشغول میشود و رفتهرفته به یکی از ثروتمندترین مردان شهر بدل میگردد. او به غیر از خدیجه، دو پسر به نامهای آقا بالا و آ غلامعلی نیز دارد. میرزا عبدالحسین هم دو خواهر به نامهای بتول و مرضیه و سه برادر به نامهای محسن و جعفر و جلال دارد. او در نبود پدرش، کمککارِ مادرش بوده و از دوازدهسالگی سرپرستی امور خانواده را بر عهده داشته است. عبدالحسین و خدیجه بعد از ازدواج صاحب سه فرزند به نامهای محمد، زهرا و حسن میشوند. خدیجه شب و روز مشغول بچهداری است و عبدالحسین هم از این وضعیت ناراحت است و روز به روز کجخلقتر و بهانهگیرتر میشود.
این همهٔ چیزی است که از رمان «خانوادهٔ امینزادگان» به جا مانده است. این رمانِ ناتمام از بسیاری جهات شبیه رمان دیگر بهآذین یعنی «دختر رعیت» است. زمان و مکان وقایع هر دو در رشتِ اواخر قاجار است. در هر دو رمان، شخصیت زن در مرکز حوادث و اتفاقات است، در «دختر رعیت» صغری و در «خانوادهٔ امینزادگان» خدیجه. هر دو رمان واقعگرا و رئالیستیاند و به نثری ساده و توصیفی نوشته شدهاند.
◾️منبع
- اعتمادزاده، محمود [م.ا.بهآذین]. (۱۳۳۶-۱۳۳۷). خانوادهٔ امینزادگان. مجلۀ صدف. شمارۀ چهارم و ششم. صفحات ۲۷۴-۲۸۳/ ۴۳۳-۴۳۹.
(۱۴۰۳/۱۲/۱۰)
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi


14.03.202509:29
◾️خوانش و نقد رمان ایرانی
◾️جلسهٔ هفدهم: دختر رعیت
◾️زمان: شنبه ۲۵ اسفند ۱۴۰۳
◾️ساعت: ۱۵-۱۷
◾️مکان: کرمانشاه، چهارراه نوبهار، کوچهٔ ۱۰۷، کتابفروشی «کوچه کتاب»
[ورود برای عموم علاقهمندان آزاد است]
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
◾️جلسهٔ هفدهم: دختر رعیت
◾️زمان: شنبه ۲۵ اسفند ۱۴۰۳
◾️ساعت: ۱۵-۱۷
◾️مکان: کرمانشاه، چهارراه نوبهار، کوچهٔ ۱۰۷، کتابفروشی «کوچه کتاب»
[ورود برای عموم علاقهمندان آزاد است]
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
04.03.202518:34
🎞معرّفی فیلم
🎥نام فیلم: آنورا
◾️کارگردان: شان بیکر
◾️سال ساخت: ۲۰۲۴
◾️کشور: آمریکا
◾️مدت زمان: ۱۳۹ دقیقه
◾️معرّفیکننده: محسن احمدوندی
«آنورا» داستان بچهپولداری روسی به نام ایوان است که برای خوشگذرانی به آمریکا میرود و در آنجا با دختری به نام آنورا (آنی) که رقصنده و کارگر جنسی کلابی شبانه است، آشنا میشود و کارشان به ازدواج میکشد. به نظر من شان بیکر در فیلم «آنورا» به دنبال واکاوی و نقد دو چیز است: نقد نخست او بر لذتگرایی افراطی حاکم بر فرهنگ آمریکایی است که از طریق رسانههای جمعی به کل جهان تسری یافته است؛ اندیشهای که غایت زیستن را در لذت بیحدوحصر میداند و بر این اصل استوار است که انسان چند روزی در این دنیا فرصت زیستن دارد و باید در این فرصت کوتاه تا میتواند خوش بگذراند. بدیهی است که بالاترین لذتها در چنین نگرشی رابطۀ جنسی، مصرف مواد مخدر و مشروبات الکلی، رفتن به کلاب و پارتی، داشتن ماشین و خانۀ آنچنانی است که همگی به مدد پول فراهم میشود و پول است که حرف اول و آخر را میزند؛ بنابراین این لذتها مختص طبقۀ فرادست و ثروتمند جامعه هستند و طبقۀ فرودست و فقیر سهمی از آنها نخواهد داشت. نقد دوم فیلم بر شیوۀ زیست نسل جوان و نوجوان متمرکز است، نسلی که در فضای رسانههای جمعی بالیده و تحت تأثیر تبلیغات این لذتگرایی افراطی قرار گرفته است؛ نسلی که تعهد، اخلاق، انسانیت و حتی عشق را میتواند به راحتیِ آب خوردن فدای لذتجویی خود کند.
فیلم «آنورا» دو بخش دارد: بخش نخست سرشار از سکس، پول، پارتی، الکل، مواد، قمار و همۀ چیزهایی است که از مصادیق خوشگذرانی در جهان امروزند و جهان سرمایهداری و در رأس آنها آمریکا درصدد تبلیغ و ترویج آن است. در این بخش طبقۀ فرودست (آنورا) به طبقۀ فرادست (ایوان) سرویس جنسی میدهد تا در این لذتها با او شریک شود. بخش دوم اما پایان همزیستی مسالمتآمیز و عشرتجویانۀ این دو طبقه است، زیرا طبقۀ فرادست (ایوان) وقتی طبقۀ فرودست (آنورا) را به مثابه کالایی لوکس مصرف کرد و لذتش را برد، آن را مثل زبالهای دور میریزد و راه این دو از هم جدا میشود. از این منظر «آنورا» نگاهی است به زندگی بهحاشیهراندهشدگان و تحقیرشدگان در جهان سرمایهداری.
کمدی سیاه، بازی یکدست بازیگران، تدوین مناسب و استفاده از تکنیک دوربین روی دست در فیلمبرداری برای نشان دادن فضای ملتهب فیلم و اضطراب درونی شخصیتها از ویژگیهای مثبت «آنورا» هستند. فیلم «آنورا» را از اینجا میتوانید بارگیری کنید و ببینید.
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
🎥نام فیلم: آنورا
◾️کارگردان: شان بیکر
◾️سال ساخت: ۲۰۲۴
◾️کشور: آمریکا
◾️مدت زمان: ۱۳۹ دقیقه
◾️معرّفیکننده: محسن احمدوندی
«آنورا» داستان بچهپولداری روسی به نام ایوان است که برای خوشگذرانی به آمریکا میرود و در آنجا با دختری به نام آنورا (آنی) که رقصنده و کارگر جنسی کلابی شبانه است، آشنا میشود و کارشان به ازدواج میکشد. به نظر من شان بیکر در فیلم «آنورا» به دنبال واکاوی و نقد دو چیز است: نقد نخست او بر لذتگرایی افراطی حاکم بر فرهنگ آمریکایی است که از طریق رسانههای جمعی به کل جهان تسری یافته است؛ اندیشهای که غایت زیستن را در لذت بیحدوحصر میداند و بر این اصل استوار است که انسان چند روزی در این دنیا فرصت زیستن دارد و باید در این فرصت کوتاه تا میتواند خوش بگذراند. بدیهی است که بالاترین لذتها در چنین نگرشی رابطۀ جنسی، مصرف مواد مخدر و مشروبات الکلی، رفتن به کلاب و پارتی، داشتن ماشین و خانۀ آنچنانی است که همگی به مدد پول فراهم میشود و پول است که حرف اول و آخر را میزند؛ بنابراین این لذتها مختص طبقۀ فرادست و ثروتمند جامعه هستند و طبقۀ فرودست و فقیر سهمی از آنها نخواهد داشت. نقد دوم فیلم بر شیوۀ زیست نسل جوان و نوجوان متمرکز است، نسلی که در فضای رسانههای جمعی بالیده و تحت تأثیر تبلیغات این لذتگرایی افراطی قرار گرفته است؛ نسلی که تعهد، اخلاق، انسانیت و حتی عشق را میتواند به راحتیِ آب خوردن فدای لذتجویی خود کند.
فیلم «آنورا» دو بخش دارد: بخش نخست سرشار از سکس، پول، پارتی، الکل، مواد، قمار و همۀ چیزهایی است که از مصادیق خوشگذرانی در جهان امروزند و جهان سرمایهداری و در رأس آنها آمریکا درصدد تبلیغ و ترویج آن است. در این بخش طبقۀ فرودست (آنورا) به طبقۀ فرادست (ایوان) سرویس جنسی میدهد تا در این لذتها با او شریک شود. بخش دوم اما پایان همزیستی مسالمتآمیز و عشرتجویانۀ این دو طبقه است، زیرا طبقۀ فرادست (ایوان) وقتی طبقۀ فرودست (آنورا) را به مثابه کالایی لوکس مصرف کرد و لذتش را برد، آن را مثل زبالهای دور میریزد و راه این دو از هم جدا میشود. از این منظر «آنورا» نگاهی است به زندگی بهحاشیهراندهشدگان و تحقیرشدگان در جهان سرمایهداری.
کمدی سیاه، بازی یکدست بازیگران، تدوین مناسب و استفاده از تکنیک دوربین روی دست در فیلمبرداری برای نشان دادن فضای ملتهب فیلم و اضطراب درونی شخصیتها از ویژگیهای مثبت «آنورا» هستند. فیلم «آنورا» را از اینجا میتوانید بارگیری کنید و ببینید.
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
24.02.202516:21
📚معرّفی کتاب
📗نام کتاب: شراب خام (بخش دوم)
◾️نویسنده: اسماعیل فصیح
◾️نوبت چاپ: سوم
◾️محل چاپ: تهران
◾️ناشر: البرز
◾️سال چاپ: ۱۳۷۰
◾️تعداد صفحات: ۳۴۵
◾️معرفیکننده: محسن احمدوندی
جلال به تهران برمیگردد و قضیۀ خودکشی مهین برایش به معمایی بدل میشود و ذهنش را مشغول میکند. چهار روز بعد، پلیس به سراغ جلال میآید تا به عنوان شاهدِ ماجرای خودکشی مهین، سؤالاتی از او بکند و جلال متوجه میشود که مهین در هنگام خودکشی باردار بوده است. او چند روز بعد به شهربانی میرود و متوجه میشود که پروندۀ مهین مختومه اعلام شده و وسایل شخصیاش را هم به خواهرش زهرا دادهاند.
جلال که به قضیۀ خودکشی مهین مشکوک شده، به سراغ خواهرش زهرا میرود. زهرا پرستار بیمارستان عَلَم در خیابان امیرآباد است. جلال وقتی به آپارتمان زهرا وارد میشود، میبیند که عصمت میرشیخ، زنی که مهین را در قطار میپایید، در خانۀ زهراست. دم در آپارتمان هم اسدی، همان مردی که در قطار بود، ایستاده و خانۀ زهرا را دید میزند. در ادامۀ داستان معلوم میشود که اسدی پلیس مخفی است. جلال در مشاجره با عصمت میرشیخ از کیفش دفترچۀ یادداشتهای روزانۀ مهین را برمیدارد. بر اساس این یادداشتها که بخشی از آنها در رمان نقل میشود متوجه میشویم که پدر، مادر و یک خواهر مهین و زهرا، چهار سال پیش در فاصلۀ چند ماه مردهاند. البته در ادامۀ رمان از زبان عمۀ مهین و زهرا این قضیه روشنتر میشود و متوجه میشویم که پدر این دو یعنی کرامتاللهخان تاجر فرش در تبریز بوده و سه دختر داشته است، پری (پروانه) و زهرا و مهین. سارقان پریِ دهساله را چهار سال پیش در راه مدرسه دزدیدهاند و برای آزادیاش مبلغ هنگفتی پول خواستهاند، کرامتاللهخان پول را برای سارقان میبرد، اما متأسفانه جنازۀ پری را که مورد تجاوز قرار گرفته در باغی در حوالی شهر مییابد. بعد از این ماجرا بوده که پدر و مادر مهین و زهرا به فاصلۀ چند ماه دق میکنند و میمیرند.
بعد از این اتفاقات مهین و زهرا به تهران میآیند و در این شهر ساکن میشوند. مهین در شرکت آپا استخدام میشود و چهار ماه قبل به خرمشهر انتقالش میدهند. در آنجا کسی به نام صمد خزایر در پوشش شرکت آپا باند قاچاق مواد دارد و هروئین پخش میکند. صمد خزایر به مهین آمپول میزند و معتادش میکند و در ازای دادن مواد با او میخوابد و مهین از او باردار میشود. مهین قصد داشته به تهران برگردد و ترک کند و بچهاش را به دنیا بیاورد، اما عصمت میرشیخ در راهِ برگشت او را به ضرب قرص مسموم میکند و به قتل میرساند تا گندکاری صمد خزایر برملا نشود. وقتی جلال از این قضایا مطلع میشود، خزایر او را تهدید میکند که اگر به کسی چیزی بگوید، بد خواهد دید. چند روز بعد صمد خزایر و یک نفر دیگر، زهرا را بیهوش میکنند و به خانهای میبرند، زهرا وقتی به هوش میآید میبیند که مورد تجاوز قرار گرفته، قیچی پرستاریاش روی زمین است و صمد خزایر هم خونینومالین روی تختی افتاده است. زهرا حدس میزند که با این قیچی صمد را کشته است، اما هرچه تلاش میکند، چیزی به خاطر نمیآورد. جلال بعد از این ماجرا به زهرا پیشنهاد ازدواج میدهد، اما زهرا که از نظر روانی به هم ریخته است، خودکشی میکند و به زندگیاش پایان میدهد.
چند روز بعد، در روزنامهها خبر دستگیری عصمت میرشیخ و چند قاچاقچی هروئین دیگر پخش میشود. در پایان رمان، جلال به پیشنهاد دیوید تیلور، روانشناس و روانکاو آمریکایی که دوست اسماعیل است و برای مدتی به ایران آمده، یوسف را برای مداوا به آمریکا نزد اسماعیل میفرستد و خودش هم از آپا استعفا میکند و به مسجدسلیمان میرود تا در شرکت نفت مشغول به کار شود.
«شراب خام» رمانی جنایی است و اسماعیل فصیح با کنار هم قرار دادن اتفاقات متعددی سعی میکند، ابعاد جنایتی که هستۀ اصلی رمان را تشکیل میدهد واکاوی کند. «شراب خام» چون نخستین کار فصیح است، مشکلات عدیدهای دارد: نخست اینکه بسیاری از حوادث رمان بر اثر تصادف رخ میدهد نه روابط علی و معلولی، برای مثال وقتی راوی برای نخستین بار به آپارتمان زهرا میرود، تصادفاً عصمت میرشیخ را هم آنجا میبیند یا وقتی به بیمارستان میرود تا زهرا حمیدی را ببیند، تصادفاً با عمهاش روبهرو میشود و بخشی از سرنوشت زهرا و مهین را از زبان او میشنود یا وقتی برای بار دوم به آپارتمان زهرا میرود تصادفاً صمد خزایر را آنجا میبیند. دوم اینکه تعدادی از شخصیتهای رمان زائد و اضافیاند و بود و نبودشان هیچ تأثیری در روند وقایع ندارد. سوم اینکه در بخشهایی از رمان ما دیگر با یک اثر داستانی روبهرو نیستیم، بلکه گویی بیانیهای ادبی را میخوانیم، برای مثال آن جاهایی که ناصر تجدد دربارۀ ادبیات حرف میزند، چنین ویژگیای دارد.
(۱۴۰۳/۱۲/۶)
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
http://yun.ir/mupz5e
📗نام کتاب: شراب خام (بخش دوم)
◾️نویسنده: اسماعیل فصیح
◾️نوبت چاپ: سوم
◾️محل چاپ: تهران
◾️ناشر: البرز
◾️سال چاپ: ۱۳۷۰
◾️تعداد صفحات: ۳۴۵
◾️معرفیکننده: محسن احمدوندی
جلال به تهران برمیگردد و قضیۀ خودکشی مهین برایش به معمایی بدل میشود و ذهنش را مشغول میکند. چهار روز بعد، پلیس به سراغ جلال میآید تا به عنوان شاهدِ ماجرای خودکشی مهین، سؤالاتی از او بکند و جلال متوجه میشود که مهین در هنگام خودکشی باردار بوده است. او چند روز بعد به شهربانی میرود و متوجه میشود که پروندۀ مهین مختومه اعلام شده و وسایل شخصیاش را هم به خواهرش زهرا دادهاند.
جلال که به قضیۀ خودکشی مهین مشکوک شده، به سراغ خواهرش زهرا میرود. زهرا پرستار بیمارستان عَلَم در خیابان امیرآباد است. جلال وقتی به آپارتمان زهرا وارد میشود، میبیند که عصمت میرشیخ، زنی که مهین را در قطار میپایید، در خانۀ زهراست. دم در آپارتمان هم اسدی، همان مردی که در قطار بود، ایستاده و خانۀ زهرا را دید میزند. در ادامۀ داستان معلوم میشود که اسدی پلیس مخفی است. جلال در مشاجره با عصمت میرشیخ از کیفش دفترچۀ یادداشتهای روزانۀ مهین را برمیدارد. بر اساس این یادداشتها که بخشی از آنها در رمان نقل میشود متوجه میشویم که پدر، مادر و یک خواهر مهین و زهرا، چهار سال پیش در فاصلۀ چند ماه مردهاند. البته در ادامۀ رمان از زبان عمۀ مهین و زهرا این قضیه روشنتر میشود و متوجه میشویم که پدر این دو یعنی کرامتاللهخان تاجر فرش در تبریز بوده و سه دختر داشته است، پری (پروانه) و زهرا و مهین. سارقان پریِ دهساله را چهار سال پیش در راه مدرسه دزدیدهاند و برای آزادیاش مبلغ هنگفتی پول خواستهاند، کرامتاللهخان پول را برای سارقان میبرد، اما متأسفانه جنازۀ پری را که مورد تجاوز قرار گرفته در باغی در حوالی شهر مییابد. بعد از این ماجرا بوده که پدر و مادر مهین و زهرا به فاصلۀ چند ماه دق میکنند و میمیرند.
بعد از این اتفاقات مهین و زهرا به تهران میآیند و در این شهر ساکن میشوند. مهین در شرکت آپا استخدام میشود و چهار ماه قبل به خرمشهر انتقالش میدهند. در آنجا کسی به نام صمد خزایر در پوشش شرکت آپا باند قاچاق مواد دارد و هروئین پخش میکند. صمد خزایر به مهین آمپول میزند و معتادش میکند و در ازای دادن مواد با او میخوابد و مهین از او باردار میشود. مهین قصد داشته به تهران برگردد و ترک کند و بچهاش را به دنیا بیاورد، اما عصمت میرشیخ در راهِ برگشت او را به ضرب قرص مسموم میکند و به قتل میرساند تا گندکاری صمد خزایر برملا نشود. وقتی جلال از این قضایا مطلع میشود، خزایر او را تهدید میکند که اگر به کسی چیزی بگوید، بد خواهد دید. چند روز بعد صمد خزایر و یک نفر دیگر، زهرا را بیهوش میکنند و به خانهای میبرند، زهرا وقتی به هوش میآید میبیند که مورد تجاوز قرار گرفته، قیچی پرستاریاش روی زمین است و صمد خزایر هم خونینومالین روی تختی افتاده است. زهرا حدس میزند که با این قیچی صمد را کشته است، اما هرچه تلاش میکند، چیزی به خاطر نمیآورد. جلال بعد از این ماجرا به زهرا پیشنهاد ازدواج میدهد، اما زهرا که از نظر روانی به هم ریخته است، خودکشی میکند و به زندگیاش پایان میدهد.
چند روز بعد، در روزنامهها خبر دستگیری عصمت میرشیخ و چند قاچاقچی هروئین دیگر پخش میشود. در پایان رمان، جلال به پیشنهاد دیوید تیلور، روانشناس و روانکاو آمریکایی که دوست اسماعیل است و برای مدتی به ایران آمده، یوسف را برای مداوا به آمریکا نزد اسماعیل میفرستد و خودش هم از آپا استعفا میکند و به مسجدسلیمان میرود تا در شرکت نفت مشغول به کار شود.
«شراب خام» رمانی جنایی است و اسماعیل فصیح با کنار هم قرار دادن اتفاقات متعددی سعی میکند، ابعاد جنایتی که هستۀ اصلی رمان را تشکیل میدهد واکاوی کند. «شراب خام» چون نخستین کار فصیح است، مشکلات عدیدهای دارد: نخست اینکه بسیاری از حوادث رمان بر اثر تصادف رخ میدهد نه روابط علی و معلولی، برای مثال وقتی راوی برای نخستین بار به آپارتمان زهرا میرود، تصادفاً عصمت میرشیخ را هم آنجا میبیند یا وقتی به بیمارستان میرود تا زهرا حمیدی را ببیند، تصادفاً با عمهاش روبهرو میشود و بخشی از سرنوشت زهرا و مهین را از زبان او میشنود یا وقتی برای بار دوم به آپارتمان زهرا میرود تصادفاً صمد خزایر را آنجا میبیند. دوم اینکه تعدادی از شخصیتهای رمان زائد و اضافیاند و بود و نبودشان هیچ تأثیری در روند وقایع ندارد. سوم اینکه در بخشهایی از رمان ما دیگر با یک اثر داستانی روبهرو نیستیم، بلکه گویی بیانیهای ادبی را میخوانیم، برای مثال آن جاهایی که ناصر تجدد دربارۀ ادبیات حرف میزند، چنین ویژگیای دارد.
(۱۴۰۳/۱۲/۶)
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
http://yun.ir/mupz5e
Показано 1 - 13 із 13
Увійдіть, щоб розблокувати більше функціональності.