18.02.202511:11
صورتی:)
18.02.202511:09
ببخشید دیگه به این گیج بازیها عادت میکنی-
18.02.202511:06
ممنونم بابت نظرت و توجهی که داشتی
18.02.202511:14
خوشحالم باب میلت بوده، بهخاطر نقل قول کردن دیالوگها هم ممنونم حس خوبی بهم داد
18.02.202511:11
باید قبلش گوشت خودتو میخوردی وا نری
18.02.202511:08
بیشوخی اسلی کار شماست، پست جدیدت زیادی قشنگ شده نینی کیوی
18.02.202511:05
خیلی ممنونم که وقت گذاشتی و خوندیش و همچنین نظرت رو بهم گفتی، باعث خوشحالیمه
18.02.202511:12
ممنونم خورشید خانوم خوشحالم دوسش داشتی~ پست جدید شماهم خیلی قشنگه عذر میخوام که از قلم افتاد
18.02.202511:10
متنش:)
Переслал из:
:𝖪𝗂𝗐𝗂 𝖻𝗈𝗒 + 𝗇𝖾𝗐 𝗉𝗈𝗌𝗍

18.02.202511:07
همانطوࢪ نݭسته بود و دࢪ افڪاࢪݭ غࢪق ݭده بود، طوࢪے ڪه انگاࢪ ده پانزده سالے است همانجا نݭسته است. دلݭ مےخواست زمان به عقب بࢪگࢪدد تا دوباࢪه او ࢪا بࢪاے ثانیهاے هم ڪه ݭده بتواند ببٻند.ای ڪاݭ گࢪیه مےکࢪد، ڪاݭ مےݭد صداݭ، آن صدای هقهق آࢪام و یڪنواخت ࢪا ݭنید.
Переслал из:
لـندن، خونـہ قدیمــی

18.02.202511:04
با لمس شونهاش توسط دستیارش از دنیایِ پر از شلوغی افکارش به بیرون پرت شد، مستاصل به پسر چشم دوخت تا حرفش رو بزنه.
- همه رفتن کارگردان...
نگاهی به لوکیشن فیلمبرداری انداخت و حق با دستیارش بود، همه جمع کرده بودن. هوا به تاریکی شب نزدیک میشد و سوز سرما هر لحظه بیشتر. با نگاهش دنبال پرنسس میگشت ولی ردی از اون دختر خانم پر سروصدا نبود.
- پرنسس کجاست؟
- اوه... همین الان اینجا بود که!
لبخند کم جونی زد و گفت: " تا وسایل منو جمع کنی میرم دنبالش "
- ولی خسته میشید کارگردان.
- اون صدای منو میشناسه قطعا باتو لج میکنه...
گربه لوسش با هیچکس سر سازگاری نداشت و چان نمیتونست اون رو تو خونه تنها بذاره چون قطعا کل آپارتمان رو بهم میریخت پس مجبور بود خانمش رو با خودش بیاره. در اتاقها رو یکی پس از دیگری باز و بسته میکرد و در نهایت اون رو روی میز پیدا کرد اما تنها نبود...
- فکر کردم باید بهش سلام بدم
- تورو شناخت؟
مینهو پوزخندی زد و گفت: " برعکس صاحبش اون تظاهر نکرد که منو نمیشناسه"
چان ابروش رو بالا انداخت و سعی کرد به اعصابش مسلط باشه؛
" تظاهر؟ مگه همو میشناسیم بازیگر لی؟"
مینهو همینطور که سر گربه رو ناز میکرد جواب داد.
" از پشت لنز دوربینت چطور بنظر میآم کارگردان بنگ؟"
چان سرش رو زیر انداخت و با کتونیهاش رو زمین خطوط فرضی کشید.
" میدرخشی. تو برای ستاره بودن آفریده شدی."
مینهو بازدمش رو عمیق بیرون فرستاد و دو قدم فاصله بینشون رو پر کرد.
" هیچ حرفی نداری که بهم بزنی؟ کل روز رو فقط ایگنورم کردی..."
چان از نزدیکی و بوی عطر تن پسری که یه زمانی تو آغوشش میخوابید کلافه فاصله گرفت و گفت: " ما سر صحنه فیلمبرداری هستیم و قرار نیست رابطه دیگهای بینمون باشه... پس فقط بازیت رو ..."
مینهو عصبی با مشتهای کوچیکش به شونههاش ضربه زد.
" خب پس بگو خوب بازی میکنم، پسندیدی؟ الان چی... میخوام بازم برات بازی کنم بنگ؟"
چان گوشه لبش رو گزید و مثل پسر رو به روش صداش رو بالا برد.
" اره همین الان هم داری خیلی خوب نقش یه قربانی رو بازی میکنی لی، کارت همینه."
" پس چطوره به نویسندهات بگی یه سکانس دیگه هم اضافه کنه؟"
" من بازیگر نقش مقابلت نیستم الان هم میخوام برم... هی پرنسس بیا.."
مینهو گربه رو بغل کرد و با لج بازی سرش رو تکون داد.
" اون با من میمونه!"
چان عصبی بازوش رو چنگ زد و بین خندههای هیستیریکش گفت: " اون گربه منه! "
" منم بودم! اون من رو بیشتر دوست داره..."
کارگردان دستی به صورتش کشید و نگاهی به اون دو انداخت. حق با مینهو بود، پرنسس انگار قصد نداره از بغلش بیرون بیاد.
" چی میخوای لیمینهو؟ بعد چندسال از لندن برگشتی الان دقیقا چه کوفتی تو اون مغز مریضت میگذره؟"
" چون تو کارگردان این سریال بودی انتخابش کردم، نمیتونستم مدل دیگه بگه پشیمونم... گفتم شاید مثل اون موقعها نتونی جلوم مقاومت کنی..."
چان همیشه صداقت این پسر رو دوست داشت، ذاتش بد بود اما خودش بود. برعکس شغلی که انتخاب کرده همیشه رو راست حرفش رو میزد و بازیگریای تو رفتارش نبود. اما باز هم...
" تو رفتی... یک طرفه من رو تنها گذاشتی و حالا اومدی بگی پشیمونی؟ فکر کردی بازیت رو بلد نیستم؟"
چان هنوز بازوی مینهو رو رها نکرده بود و گربه بیچاره به دعوای دوتا صاحب قبلیش مثل یه سکانس جذاب از یه فیلم نگاه میکرد.
" نمیشه ما یه سری سکانس داشته باشیم که تو فیلمنامه نباشه؟"
چان گیج شده از حرف مینهو سرش رو تکون داد و خواست سوال کنه که منظورش چیه، اما همون لحظه نرمی آشنایی رویِ لبهاش نشست.
همین بود؛ لیمینهو بازی رو همیشه میبرد. چشمهاش بسته شد و دستش ناخوداگاه پشت کمرش جا گرفت...
- کارگردان پرنسس رو پیدا....
Переслал из:
ㅤ 𝘈𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢 "𝘯𝘦𝘸 𝘱𝘰𝘴𝘵"

18.02.202511:12
و من رو نمیشناسی؟ اگر نمیشناسی چرا صدام میکنی کریستوفر؟ چرا بهم لبخند زدی و گفتی بر میگردم "کریس"، و فرار کردی؟ باید صدام میزدی غریبه.
اصن حالمبد:)))
18.02.202511:10
شاهکار پستهای خودته
18.02.202511:07
مردن که نداریم! خوشحالم که چنین نظری داشتی درموردش
Переслал из:
لـندن، خونـہ قدیمــی

18.02.202511:04
قلمت فوقالعاده اس کلمات رو خیلی خوب بازی میدی و در حالی که توصیفات و ارایههایی زیادی بکار بردی اما کاملا روانه. تو کل فضای سناریو اغراق داشت که با توجه به بقیه نوشتههای چنلت یه جورایی امضا تو میشه در نظر گرفتش،
من واقعا چنین تراژدی فلاکت باری رو دوست دارم و وایب داستان و مود برد>>
من واقعا چنین تراژدی فلاکت باری رو دوست دارم و وایب داستان و مود برد>>
18.02.202511:03
Показано 1 - 24 из 60
Войдите, чтобы разблокировать больше функциональности.