Кайра бөлүшүлгөн:
کانال تبادلات "عرفان" و "ماورا"

30.04.202518:28
══ 💛 ══ ❥
🟨 دانــش ریــڪــی
◉ ReikiKnowledge
✅ ڪـتــــــاب بــاز
◉ Ketab Baz2025
▪️▪️
🟨 دانــش ریــڪــی
◉ ReikiKnowledge
✅ ڪـتــــــاب بــاز
◉ Ketab Baz2025
▪️▪️
Кайра бөлүшүлгөн:
کانال تبادلات "عرفان" و "ماورا"

26.04.202518:28
══ 💜 ══ ❥
🕉 مـرگ هم زیـبــاســت
◉ Marg_hamZibast
🕉 شـاهِ مـردان عـلــی (ع)
◉ Ali121Ali Ali121Ali
▪️▪️
🕉 مـرگ هم زیـبــاســت
◉ Marg_hamZibast
🕉 شـاهِ مـردان عـلــی (ع)
◉ Ali121Ali Ali121Ali
▪️▪️
26.04.202517:52
«بعد از این مادر برو خون گریه کن
هفت هامون، هفت جیحون گریه کن»
روز خونین بندرعباس و ایران.
توجّه نمایید که اداره کل انتقال خون هرمزگان اعلام کرده است به دنبال وقوع حادثه امروز در بندر شهید رجایی بندرعباس، نیاز فوری به همه گروه های خون خصوصا *گروه خونی O-* وجود دارد.
آدرس: پایگاه انتقال خون بندرعباس واقع در خیابان شهید نظری، روبهروی آموزش و پرورش ناحیه ۲.
هفت هامون، هفت جیحون گریه کن»
روز خونین بندرعباس و ایران.
توجّه نمایید که اداره کل انتقال خون هرمزگان اعلام کرده است به دنبال وقوع حادثه امروز در بندر شهید رجایی بندرعباس، نیاز فوری به همه گروه های خون خصوصا *گروه خونی O-* وجود دارد.
آدرس: پایگاه انتقال خون بندرعباس واقع در خیابان شهید نظری، روبهروی آموزش و پرورش ناحیه ۲.
26.04.202517:21
📖 میخوای یه راز رو بدونی؟
🖋فریدا مک فادن؛ مترجم: مریم علیزاده
اپریل مسترسون، یه شیرینیپز معروف تو یوتیوبه؛
اون راز براونی و کیکهای شکلاتی و همچنین پای لیمو رو به خوبی میدونه ولی اگه پشت دوربین بهش نگاه کنین متوجه رازهای دیگهای هم تو زندگیش میشین مثل اینکه وقتی پسر کوچولوش ناغافل از خونه غیبش زد کجا رفت؟
یا اینکه اون روز با معلم مدرسهی پسرش پشت پنجرهی خونهاش چیکار داشت؟ و اینکه تو حیاط پشتیش چی دفن شده؟!
هرکس یه سری راز داره ولی راز بعضیها از بقیه بدتره..!
#رمان_معمایی
#معرفی_کتاب
🖋فریدا مک فادن؛ مترجم: مریم علیزاده
اپریل مسترسون، یه شیرینیپز معروف تو یوتیوبه؛
اون راز براونی و کیکهای شکلاتی و همچنین پای لیمو رو به خوبی میدونه ولی اگه پشت دوربین بهش نگاه کنین متوجه رازهای دیگهای هم تو زندگیش میشین مثل اینکه وقتی پسر کوچولوش ناغافل از خونه غیبش زد کجا رفت؟
یا اینکه اون روز با معلم مدرسهی پسرش پشت پنجرهی خونهاش چیکار داشت؟ و اینکه تو حیاط پشتیش چی دفن شده؟!
هرکس یه سری راز داره ولی راز بعضیها از بقیه بدتره..!
#رمان_معمایی
#معرفی_کتاب
26.04.202517:20
#پاییزسرد
#قسمت46
نفس عمیقی می کشم و با نوازش دستی در موهایم چشم هایم را آرام می گشایم. به دشت سر سبز رو به رویم خیره می شوم
و
سرم را می چرخانم. به چشمان مهربان سیاهش چشم می
دوزم
که با لبخندش لب های من هم کشیده می شود. دستم را
بهسمت ابریشم های بلندش دراز می کنم که صدای مردی
باعث
می شود سر به طرف شان بچرخانم. ماکان دسته گل بابونه ای
را
به سمتم بلند می کند که با ذوق بر می خیزم و خندان به
سمت
.شان می دوم
.مامان تو هم بیا-
بر می گردم که با جای خالی اش مواجه می شوم. وحشت زده
به
سمت آنها می چرخم که ناگهان همه جا را مه فرا می گیرد!
چرخی دور خودم می زنم و با صدای بلند صدایشان می کنم!
می
دوم که ریل قطار جلویم ظاهر می شود و ماکان را در حال
درگیری با شخص سیاه پوشی می بینم! نگاهم به سمت تابلو
فرشی در دست ماکان می رود که مرد آن را از او می گیرد.
صدای قطار در سرم اکو می شود که وحشت زده فریاد می زنم
و
ماکان را صدا می کنم و می دوم! ماکان به سمتم می چرخد
که
یک جفت چشم خاکستری قهقهه ای می زند و او را هول می
دهد. با جیغ به طرف شان می دوم که ناگهان زیر پاهایم خالی
می شود و سرم به سنگ بزرگی بر خورد می کند! با درد
شدیدیدر سرم، پلک هایم را وحشت زده می گشایم! گلویم
مثل تکه
چوبی خشک بود و می سوخت. سر سنگینم را در مکان نا آشنا می چرخانم تا روی دست و سرم ثابت می ماند. صورتم از
گیجی
ام جمع می شود که ناگهان در باز و مرد آشنایی داخل می آید.
حافظه ام به سرعت در حال باال آوردن خاطراتم بود که یک
.جفت چشم خاکستری نگران پشت سرش ظاهر و وارد می
شود
تو که من و کشتی از نگرانی دختر! می خواستی دو ساعت -
...دیگه هم می خوابیدی تا ۸۴ساعت تکمیل شه
صدای نفس نفس زدنم و مرد چشم خاکستری به جای مهرداد
و
صدایش در سرم و نگاهم جای می گیرد. نزدیک تر می شود و
لب هایش شروع به تکان خوردن می کند. رو تختی در دستم
مچاله می شود و عرق از کنار شقیقه های دردمندم به پایین
سرمی خورند. نفس هایم به ناله های دردمندی تبدیل می شوند
که
با نشستن دستی روی دست مشت شده ام از خلسه ی عذاب
بیرون می آیم. صداها و دو شخص دیگر به جز یک جفت چشم
خاکستری متعجب برایم ظاهر می شوند. به سمت دست
گرمیکه متعلق به خانم پرستار است می چرخم و از میان لب
های
.خشکم کلمه ی آب را نامفهوم خارج می کنم
!چرا این قدر می لرزی؟! سردته؟-
سرم را به نشانه ی نه تکان می دهم که دستش روی پیشانی
ام
می نشیند و با عجله از اتاق خارج می شود. مهرداد هم نگران
دستش را روی پیشانی ام می گذارد و گوشی ام را به سمتم
میقفلش رو باز کن به خونوادت خبر بدم-
نگاهم نا خواسته به سمت یک جفت چشم خاکستری کشیده
:می شود و لب های خشکم تکان می خورد
!خونواده ای ندارم-
می لرزم و پلک های سنگینم روی هم می افتند که صدای
پایی
.و نعره ای بلند می شود
!کدوم گوری موندید؟! دکتر؟-
!آراد! آروم باش-!داره از دست می ره! ولم کن-
صدای قدم های بلندش و فریادش گم می شود و سیاهی همه
جا
.را در بر می گیرد
صداهایی مبهم در سرم می پیچد. پلک های سنگینم را به
قصد
.گیردباز کردن تکان می دهم که ناگهان صداها کم کم رسا و واضح
می
.شوند
سه روز بس نشستی اینجا که چی؟! برو خونه چند ساعتی -
.استراحت کن من هستم
.چند دقیقه ای می گذرد که مهرداد دوباره سکوت را می شکند
می شناسیش؟-
.صدای گرفته و خسته ای بلند می شود
!نه-
!پس چرا اونجوری با نفرت نگات می کرد؟-
!نمی دونم! دومین بار که می بینمش-...شاید مشکل-
پلک هایم را باز می کنم و اجازه نمی دهم بیشتر از این
کنجکاوی کند. سر به طرف دو مردی که کنار هم روی مبل
نشسته بودند، می چرخانم. چشم خاکستری با دیدن من نگران
بلند می شود و کنار تخت می ایستد. به صورت خسته ونامرتبش زل می زنم که دستش را روی پیشانی ام می گذارد.
با
:قرار گرفتن مهرداد کنارش، عقب می کشد و رو به او می گوید
.تبش قطع شده خدا رو شکر-
.هر دو نگاه شان را به چشم های من می دهند
خوبی؟ جاییت درد نمی کنه؟-
سرم را به نشانه ی نه تکان می دهم که مهرداد به سمت در
می
.رود
.من برم دکتر و خبر کنم-
نگاهم جای قبلی مهرداد می ماند که او جایش را پر می کند و
.چشم هایم را به سمت خود می کشانداسمت چیه؟-
به چشم های خاکستری روشنش خیره می شوم و زمزمه می
:کنم
!سراب-بعد از معاینه ی دکتر و توصیه های فروانش به دو مرد همراهم
برای مواظبت بیشتر که شاید خدا بار دیگر به جوانی ام رحم
.نکند و احتمال سکته مغزی و کما است؛ مرخصم می کند
چشم از دو مرد رو به رویم می گیرم و سر دردمندم را به پشت
صندلی تکیه می دهم. پلک هایم را می بندم که با صدای
مهرداد، چشم هایم را باز و به چشم های خیره اش در آینه نگاه
.می کنم
کدوم طرف برم؟-
.یکم جلوتر پیاده می شم، ممنونم-
شنیدی که دکتر چی گفت؟-نگاهم را به آراد که آرنجش را
روی در ماشین گذاشته و همان
.
#قسمت46
نفس عمیقی می کشم و با نوازش دستی در موهایم چشم هایم را آرام می گشایم. به دشت سر سبز رو به رویم خیره می شوم
و
سرم را می چرخانم. به چشمان مهربان سیاهش چشم می
دوزم
که با لبخندش لب های من هم کشیده می شود. دستم را
بهسمت ابریشم های بلندش دراز می کنم که صدای مردی
باعث
می شود سر به طرف شان بچرخانم. ماکان دسته گل بابونه ای
را
به سمتم بلند می کند که با ذوق بر می خیزم و خندان به
سمت
.شان می دوم
.مامان تو هم بیا-
بر می گردم که با جای خالی اش مواجه می شوم. وحشت زده
به
سمت آنها می چرخم که ناگهان همه جا را مه فرا می گیرد!
چرخی دور خودم می زنم و با صدای بلند صدایشان می کنم!
می
دوم که ریل قطار جلویم ظاهر می شود و ماکان را در حال
درگیری با شخص سیاه پوشی می بینم! نگاهم به سمت تابلو
فرشی در دست ماکان می رود که مرد آن را از او می گیرد.
صدای قطار در سرم اکو می شود که وحشت زده فریاد می زنم
و
ماکان را صدا می کنم و می دوم! ماکان به سمتم می چرخد
که
یک جفت چشم خاکستری قهقهه ای می زند و او را هول می
دهد. با جیغ به طرف شان می دوم که ناگهان زیر پاهایم خالی
می شود و سرم به سنگ بزرگی بر خورد می کند! با درد
شدیدیدر سرم، پلک هایم را وحشت زده می گشایم! گلویم
مثل تکه
چوبی خشک بود و می سوخت. سر سنگینم را در مکان نا آشنا می چرخانم تا روی دست و سرم ثابت می ماند. صورتم از
گیجی
ام جمع می شود که ناگهان در باز و مرد آشنایی داخل می آید.
حافظه ام به سرعت در حال باال آوردن خاطراتم بود که یک
.جفت چشم خاکستری نگران پشت سرش ظاهر و وارد می
شود
تو که من و کشتی از نگرانی دختر! می خواستی دو ساعت -
...دیگه هم می خوابیدی تا ۸۴ساعت تکمیل شه
صدای نفس نفس زدنم و مرد چشم خاکستری به جای مهرداد
و
صدایش در سرم و نگاهم جای می گیرد. نزدیک تر می شود و
لب هایش شروع به تکان خوردن می کند. رو تختی در دستم
مچاله می شود و عرق از کنار شقیقه های دردمندم به پایین
سرمی خورند. نفس هایم به ناله های دردمندی تبدیل می شوند
که
با نشستن دستی روی دست مشت شده ام از خلسه ی عذاب
بیرون می آیم. صداها و دو شخص دیگر به جز یک جفت چشم
خاکستری متعجب برایم ظاهر می شوند. به سمت دست
گرمیکه متعلق به خانم پرستار است می چرخم و از میان لب
های
.خشکم کلمه ی آب را نامفهوم خارج می کنم
!چرا این قدر می لرزی؟! سردته؟-
سرم را به نشانه ی نه تکان می دهم که دستش روی پیشانی
ام
می نشیند و با عجله از اتاق خارج می شود. مهرداد هم نگران
دستش را روی پیشانی ام می گذارد و گوشی ام را به سمتم
میقفلش رو باز کن به خونوادت خبر بدم-
نگاهم نا خواسته به سمت یک جفت چشم خاکستری کشیده
:می شود و لب های خشکم تکان می خورد
!خونواده ای ندارم-
می لرزم و پلک های سنگینم روی هم می افتند که صدای
پایی
.و نعره ای بلند می شود
!کدوم گوری موندید؟! دکتر؟-
!آراد! آروم باش-!داره از دست می ره! ولم کن-
صدای قدم های بلندش و فریادش گم می شود و سیاهی همه
جا
.را در بر می گیرد
صداهایی مبهم در سرم می پیچد. پلک های سنگینم را به
قصد
.گیردباز کردن تکان می دهم که ناگهان صداها کم کم رسا و واضح
می
.شوند
سه روز بس نشستی اینجا که چی؟! برو خونه چند ساعتی -
.استراحت کن من هستم
.چند دقیقه ای می گذرد که مهرداد دوباره سکوت را می شکند
می شناسیش؟-
.صدای گرفته و خسته ای بلند می شود
!نه-
!پس چرا اونجوری با نفرت نگات می کرد؟-
!نمی دونم! دومین بار که می بینمش-...شاید مشکل-
پلک هایم را باز می کنم و اجازه نمی دهم بیشتر از این
کنجکاوی کند. سر به طرف دو مردی که کنار هم روی مبل
نشسته بودند، می چرخانم. چشم خاکستری با دیدن من نگران
بلند می شود و کنار تخت می ایستد. به صورت خسته ونامرتبش زل می زنم که دستش را روی پیشانی ام می گذارد.
با
:قرار گرفتن مهرداد کنارش، عقب می کشد و رو به او می گوید
.تبش قطع شده خدا رو شکر-
.هر دو نگاه شان را به چشم های من می دهند
خوبی؟ جاییت درد نمی کنه؟-
سرم را به نشانه ی نه تکان می دهم که مهرداد به سمت در
می
.رود
.من برم دکتر و خبر کنم-
نگاهم جای قبلی مهرداد می ماند که او جایش را پر می کند و
.چشم هایم را به سمت خود می کشانداسمت چیه؟-
به چشم های خاکستری روشنش خیره می شوم و زمزمه می
:کنم
!سراب-بعد از معاینه ی دکتر و توصیه های فروانش به دو مرد همراهم
برای مواظبت بیشتر که شاید خدا بار دیگر به جوانی ام رحم
.نکند و احتمال سکته مغزی و کما است؛ مرخصم می کند
چشم از دو مرد رو به رویم می گیرم و سر دردمندم را به پشت
صندلی تکیه می دهم. پلک هایم را می بندم که با صدای
مهرداد، چشم هایم را باز و به چشم های خیره اش در آینه نگاه
.می کنم
کدوم طرف برم؟-
.یکم جلوتر پیاده می شم، ممنونم-
شنیدی که دکتر چی گفت؟-نگاهم را به آراد که آرنجش را
روی در ماشین گذاشته و همان
.
25.04.202517:59
+شب خوش
_تا فردایی بهتر بدرود♥️💋
_تا فردایی بهتر بدرود♥️💋
Кайра бөлүшүлгөн:
کانال تبادلات گلبرگ🌱

28.04.202518:28
══ 🔻 ══ ❥
♦️مراقـبــه پـاڪـســازی یـوگـا
◐ ManMHastam
🔺🔺
♦️مراقـبــه پـاڪـســازی یـوگـا
◐ ManMHastam
🔺🔺
26.04.202518:10
+ شب خوش
_تا فردایی بهتر بدرود♥️💋
_تا فردایی بهتر بدرود♥️💋
26.04.202517:41
زیرا که معنای دلتنگی،خستگی از ندیدناش بود.
26.04.202517:21
26.04.202516:31
🍃
از انسان ها بت نسازید
حضرت ابراهیم ناراحت میشه ...🤷♂
فکت
از انسان ها بت نسازید
حضرت ابراهیم ناراحت میشه ...🤷♂
فکت


25.04.202517:58
28.04.202518:27
تبادل 22 تا ۱۰ صبح لطفا همـراه باشید 🙏🌺


26.04.202518:10
26.04.202517:41
اگه بودی می شکقتم توی سرمای زمستون
رازما بهت می گفتم، مثل بارون توی ناودان
اگه بودی می شکفتم رازما بهت می گفتم....
26.04.202517:20
#پاییزسرد
#قسمت48
گویم
با این سن و هیکل، بهتون یاد ندادن این موقع شب، نباید زنگ
-
!خونه ی یه دختر تنها رو زد؟
لبخند چندشی از زیر سبیل های قطورش می زند و قدمی
پیش
.می آید
!از همین رفتارت خوشم میاد که مدتیه شب و روزم شدیه-
.ابروهایم بیشتر در هم جمع می شود
!کجا بودی این سه روز؟ می دونی چه قدر نگرانت شدم؟-
دندان هایم را روی هم می سابم و لنگه ی در را در دستم می
.فشارم
اوال حدتون رو بدونید با من درست صحبت کنید؛ دوما به شما هیچ ربطی نداره من کجا بودمدر را می خواهم ببندم که پایش
را میان چهار چوب قرار می
.دهد و مانع بسته شدن می شود
عصبی در را باز و دستم را برای کوبیدن روی سینه اش بلند
می
کنم که مچ دستم را اسیر می کند. از داغی دستش به خود می
لرزم و از نزدیک شدن هر لحظه اش چندشم می شود. برای
.رهایی دستم از دست گوشتی اش، تقال می کنم
!دستم و ول کن مرتیکه-
می خندد و مچ دستم را بیشتر می فشارد که با دست آزادم به
صورتش چنگ می زنم و پای راستم را به قصد ضربه زدن بلند
می کنم که دستم را می گیرد و محکم به در می کوبم و
خودش
را به تنم می چسباند. از هرم نفس های گرمش که با خارج
شدن هر کلمه از دهانش به صورتم می خورد، حالم بد می شود
می دونی کار من رام کردن ماده گربه های وحشیه؟! بخصوص
-
!خوشگالش که مزشون تا مدت ها زیر دندونام می مونه
...جرات داری دست بهم بزن تا همین جا-با کشیدن موهایم و
گذاشتن دستش روی دهانم حرفم نیمه می
.ماند
معلوم نیست این سه روز تو بغل کی بودی حاال داری من و -
!تهدید می کنی دختره ی هرزه؟
داخل حیاط می کشانم و در را با پایش هول می دهد. به دیوار
می کوبانم و با چسبیدن تن چاقش توان هر حرکتی را از من
می
گیرد. نفس نفس می زنم و عرق از سر و صورتم سر می خورد
که ا نشستن دستش روی یقه ام نفسم قطع و کاسه ی چشم
هایم
پر و خالی می شود. با تمام توانم شروع به تقال کردن می کنم
که
ناگهان از تن لرزانم جدا و کف حیاط پرت می شود. کنار دیوار
سر می خورم و به شخص سیاه پوشی که روی مرد خم شده و
بی
وقفه با مشت به سر و صورتش می کوبد خیره می شوم تا پلک
.هایم روی هم می افتند
پلک های خسته ام را به زحمت باز می کنم که مهرداد با
دیدن
حال من او را رها می کند و به سمتم می آید و جلویم خم می
.شود
!خوبی؟ با صدای در به پشت سرش و جای خالی او نگاه می کند. با
عجله
بلند می شود که مچ دستش را می گیرم. متعجب نگاهم می
کند
:که از میان دندان های لرزانم می گویم
!این خوک کثیف ارزش کتکم نداره؛ برات شر میشه -
.زیر بغلم را می گیرد و بلندم می کند
غلط کرده مرتیکه عوضی. پدرش و در میارم تا دیگه از این -
!غلطا نکنه بی پدر
آهسته از پله ها باال می رویم. در را باز و با دست کلید چراغ را
جستجو می کند. با روشن شدن چراغ، نگاهی سر تا سری به
:خانه ی محقر و ساده امان می اندازد و آرام زمزمه می کند
اتاقت کدومه؟ -.خوبم -
بازویم را از دستش بیرون می کشم و به سمت آشپزخانه قدم
برمی دارم. از کنار میز واژگون شده می گذرم و از کابینت لیوانی
بر می دارم و چند لیوان آب برای خاموش شدن آتش درونم
می
نوشم ولی بی فایده است. با یاد آوری اتفاقی که می خواست
رخ
دهد به خود می لرزم و لیوان را در دست می فشارم. پلک هایم
را روی هم فشار می دهم که صورت مرد برایم ظاهر می شود.
لیوان در دستم می شکند؛ خون جاری می شود و بغضم می
ترکد. کنار کابینت سر می خورم و با صدای بلند شروع به
.گریستن می کنم. مهرداد دست پاچه به سمتم می آید
!چکار کردی با خودت دختر؟ -
صدای باز و بسته شدن کابینت ها در بغضم گم می شود. دست
خونی ام را روی صورتم می گذارم و از ته دل برای حال و روز
خود زجه می زنم. با کشیدن مچ دستم و گذاشتن باند روی زخمم از درد می لرزم که به آغوشم می کشد و اشک هایم
راروانه ی شانه ی مردانه اش می کند. چند دقیقه ای می گذرد
تا
.آرام می شوم و با شرم از آغوشش بیرون می آیم
.معذرت می خوام. حالم دست خودم نبود -
به چشم های اشکی ام خیره می شود و سر انگشت هایش را
زیر
پلک هایم می کشد. غرق چشم هایم بود که سرم را عقب می
کشم و او به خود می آید. نگاهش را به باند غرق خون کف
دستم
می دهد و باند تازه ای از جعبه ی کمک های اولیه بیرون می
آورد و در سکوت مشغول شست و شو و باند پیچی دستم می
.شود
کی بود؟ -
!صاحب خونه -دستش ثانیه ای بی حرکت می ماند
.می خواد بلندم کنه ولی من بلند نمی شم -
چرا؟ -چون با دوز و کلک و نزول اینجا رو از دستمون بیرون
کشیده. -
...قبال حاضر بودم از اینجا پاشم ولی بعد ماک
اشکم سر می خورد و روی دست مهرداد می چکد.
🍁 ادامه دارد....
░⃟⃟🌸
#قسمت48
گویم
با این سن و هیکل، بهتون یاد ندادن این موقع شب، نباید زنگ
-
!خونه ی یه دختر تنها رو زد؟
لبخند چندشی از زیر سبیل های قطورش می زند و قدمی
پیش
.می آید
!از همین رفتارت خوشم میاد که مدتیه شب و روزم شدیه-
.ابروهایم بیشتر در هم جمع می شود
!کجا بودی این سه روز؟ می دونی چه قدر نگرانت شدم؟-
دندان هایم را روی هم می سابم و لنگه ی در را در دستم می
.فشارم
اوال حدتون رو بدونید با من درست صحبت کنید؛ دوما به شما هیچ ربطی نداره من کجا بودمدر را می خواهم ببندم که پایش
را میان چهار چوب قرار می
.دهد و مانع بسته شدن می شود
عصبی در را باز و دستم را برای کوبیدن روی سینه اش بلند
می
کنم که مچ دستم را اسیر می کند. از داغی دستش به خود می
لرزم و از نزدیک شدن هر لحظه اش چندشم می شود. برای
.رهایی دستم از دست گوشتی اش، تقال می کنم
!دستم و ول کن مرتیکه-
می خندد و مچ دستم را بیشتر می فشارد که با دست آزادم به
صورتش چنگ می زنم و پای راستم را به قصد ضربه زدن بلند
می کنم که دستم را می گیرد و محکم به در می کوبم و
خودش
را به تنم می چسباند. از هرم نفس های گرمش که با خارج
شدن هر کلمه از دهانش به صورتم می خورد، حالم بد می شود
می دونی کار من رام کردن ماده گربه های وحشیه؟! بخصوص
-
!خوشگالش که مزشون تا مدت ها زیر دندونام می مونه
...جرات داری دست بهم بزن تا همین جا-با کشیدن موهایم و
گذاشتن دستش روی دهانم حرفم نیمه می
.ماند
معلوم نیست این سه روز تو بغل کی بودی حاال داری من و -
!تهدید می کنی دختره ی هرزه؟
داخل حیاط می کشانم و در را با پایش هول می دهد. به دیوار
می کوبانم و با چسبیدن تن چاقش توان هر حرکتی را از من
می
گیرد. نفس نفس می زنم و عرق از سر و صورتم سر می خورد
که ا نشستن دستش روی یقه ام نفسم قطع و کاسه ی چشم
هایم
پر و خالی می شود. با تمام توانم شروع به تقال کردن می کنم
که
ناگهان از تن لرزانم جدا و کف حیاط پرت می شود. کنار دیوار
سر می خورم و به شخص سیاه پوشی که روی مرد خم شده و
بی
وقفه با مشت به سر و صورتش می کوبد خیره می شوم تا پلک
.هایم روی هم می افتند
پلک های خسته ام را به زحمت باز می کنم که مهرداد با
دیدن
حال من او را رها می کند و به سمتم می آید و جلویم خم می
.شود
!خوبی؟ با صدای در به پشت سرش و جای خالی او نگاه می کند. با
عجله
بلند می شود که مچ دستش را می گیرم. متعجب نگاهم می
کند
:که از میان دندان های لرزانم می گویم
!این خوک کثیف ارزش کتکم نداره؛ برات شر میشه -
.زیر بغلم را می گیرد و بلندم می کند
غلط کرده مرتیکه عوضی. پدرش و در میارم تا دیگه از این -
!غلطا نکنه بی پدر
آهسته از پله ها باال می رویم. در را باز و با دست کلید چراغ را
جستجو می کند. با روشن شدن چراغ، نگاهی سر تا سری به
:خانه ی محقر و ساده امان می اندازد و آرام زمزمه می کند
اتاقت کدومه؟ -.خوبم -
بازویم را از دستش بیرون می کشم و به سمت آشپزخانه قدم
برمی دارم. از کنار میز واژگون شده می گذرم و از کابینت لیوانی
بر می دارم و چند لیوان آب برای خاموش شدن آتش درونم
می
نوشم ولی بی فایده است. با یاد آوری اتفاقی که می خواست
رخ
دهد به خود می لرزم و لیوان را در دست می فشارم. پلک هایم
را روی هم فشار می دهم که صورت مرد برایم ظاهر می شود.
لیوان در دستم می شکند؛ خون جاری می شود و بغضم می
ترکد. کنار کابینت سر می خورم و با صدای بلند شروع به
.گریستن می کنم. مهرداد دست پاچه به سمتم می آید
!چکار کردی با خودت دختر؟ -
صدای باز و بسته شدن کابینت ها در بغضم گم می شود. دست
خونی ام را روی صورتم می گذارم و از ته دل برای حال و روز
خود زجه می زنم. با کشیدن مچ دستم و گذاشتن باند روی زخمم از درد می لرزم که به آغوشم می کشد و اشک هایم
راروانه ی شانه ی مردانه اش می کند. چند دقیقه ای می گذرد
تا
.آرام می شوم و با شرم از آغوشش بیرون می آیم
.معذرت می خوام. حالم دست خودم نبود -
به چشم های اشکی ام خیره می شود و سر انگشت هایش را
زیر
پلک هایم می کشد. غرق چشم هایم بود که سرم را عقب می
کشم و او به خود می آید. نگاهش را به باند غرق خون کف
دستم
می دهد و باند تازه ای از جعبه ی کمک های اولیه بیرون می
آورد و در سکوت مشغول شست و شو و باند پیچی دستم می
.شود
کی بود؟ -
!صاحب خونه -دستش ثانیه ای بی حرکت می ماند
.می خواد بلندم کنه ولی من بلند نمی شم -
چرا؟ -چون با دوز و کلک و نزول اینجا رو از دستمون بیرون
کشیده. -
...قبال حاضر بودم از اینجا پاشم ولی بعد ماک
اشکم سر می خورد و روی دست مهرداد می چکد.
🍁 ادامه دارد....
░⃟⃟🌸
26.04.202516:20
-گفت:وطن؛زخمی بر زخمی و رنجی بر رنج..


25.04.202517:57
در جدال با جبروت تاریکی
آنکه همیشه زخمیست منم
انحناییست در گلوگاهِ شب
که تنگنای آمدن است
رفتن است
قرار بود چیزی بگویی
که آرامم کند
یا زخمبندِ سکوتِ پَرشکستگیام باشد
ای تبار تو از کوه
از مردستان
ای نریمان
من آن هنگامم که نتیجهای نخواهد داشت
من خودِ خودِ گرههای بر قالی افتادهام
بی هیچ کموکاست
رنج
بیدوام است
مثل بوسه
و شب در تاریکی
پایان مییابد
#سپیده_نیک_رو ( #زادروز🌱)
شبتون بخیر 🌙🌃
آنکه همیشه زخمیست منم
انحناییست در گلوگاهِ شب
که تنگنای آمدن است
رفتن است
قرار بود چیزی بگویی
که آرامم کند
یا زخمبندِ سکوتِ پَرشکستگیام باشد
ای تبار تو از کوه
از مردستان
ای نریمان
من آن هنگامم که نتیجهای نخواهد داشت
من خودِ خودِ گرههای بر قالی افتادهام
بی هیچ کموکاست
رنج
بیدوام است
مثل بوسه
و شب در تاریکی
پایان مییابد
#سپیده_نیک_رو ( #زادروز🌱)
شبتون بخیر 🌙🌃
Кайра бөлүшүлгөн:
تبادلات رشد

27.04.202518:28
😍سه سوته پایاننامه و مقالتو تموم کن
https://t.me/+0Bge7TwsPH84MWI0
@Payannameh_Mohammadi
✅لیستی منتخب از بهترین کانالهای تلگرام را با انتخاب گزینه add رایگان در اختیار داشته باشید:
👇👇👇
https://t.me/addlist/dyFGvf0J4RtmZWE0
🔺این فولدر به مدت محدود رایگانه سریعتر عضو شوید👆👆👆
https://t.me/+0Bge7TwsPH84MWI0
@Payannameh_Mohammadi
✅لیستی منتخب از بهترین کانالهای تلگرام را با انتخاب گزینه add رایگان در اختیار داشته باشید:
👇👇👇
https://t.me/addlist/dyFGvf0J4RtmZWE0
🔺این فولدر به مدت محدود رایگانه سریعتر عضو شوید👆👆👆
26.04.202518:10
من بندهی شنیدن حرفهای خوبم. آدمی گاهی یادش میره که چه زخمهایی رو فقط کلمات تونسته تسکین بده.
بیاین از الان تصمیم بگیریم با کلمات، صحبتها و حرفهای خوب حال همیدگه رو خوب کنیم...
بخدا اینروزها بیشتر از مادیات، ب معنویات احتیاج داریم، ب یک تماس از طرف دوست،ب یک احوالپرسی ساده، ب یک محبت دو کلمهای... ب دو واژهی جادویی ک از هزار سکهی طلا باارزشه،
ب { دوستت دارم }!
دوستون دارم
شبتون بخیر💫
بیاین از الان تصمیم بگیریم با کلمات، صحبتها و حرفهای خوب حال همیدگه رو خوب کنیم...
بخدا اینروزها بیشتر از مادیات، ب معنویات احتیاج داریم، ب یک تماس از طرف دوست،ب یک احوالپرسی ساده، ب یک محبت دو کلمهای... ب دو واژهی جادویی ک از هزار سکهی طلا باارزشه،
ب { دوستت دارم }!
دوستون دارم
شبتون بخیر💫


26.04.202517:40
تابلو خوشبختی
اثر عابدین دینو از نقاشان
برجسته ترکیه و جهان
ناظم حکمت از عابدین دینو
می پرسد می توانی خوشبختی رابکشی؟
و او این شاهکار را خلق می کند.
اثر عابدین دینو از نقاشان
برجسته ترکیه و جهان
ناظم حکمت از عابدین دینو
می پرسد می توانی خوشبختی رابکشی؟
و او این شاهکار را خلق می کند.
26.04.202517:20
#پاییزسرد
#قسمت47
طور که به جلو خیره و حرف می زند، می دهم
.ممنونم از نگرانیتون ولی من حالم خوبه-
:کامال به سمتم می چرخد و خیره به صورتم می گوید
!یه نگاه به خودت بندازی بد نیست-
چشم از شکنجه گاهم می گیرم و به خیابان می دهم
استراحت کنم خوب می شم. ممنونم از اینکه نگرانم هستین -
...ولی
!ولی و اما و اگر نداره، آدرس-
به مهرداد که با حرف های محکمش جایی برای مخالفت نمی
گذارد، نگاه می کنم و آدرس را می دهم. کمی جا می خورند
ولی
آراد خیلی زود تعجبش به لبخندی تبدیل می شود و به سمت
.جلو می چرخدبا ایستادن ماشین، تشکر می کنم و پیاده می
شوم که آراد و
مهرداد هم پشت سرم پیاده می شوند! متعجب نگاه شان می
.کنم که مهرداد تک خنده ای می کند
نمی خوای دعوتمون کنی خونت؟-
جفت ابروهایم باال می پرد که آراد همراه کیسه ی داروها
جلویم می ایستد
!نمی خوام باز گمت کنم-
دندان هایم را روی هم می فشارم و لبخند محوی روی لب
هایم
.می نشانم
...منم نمی خوام از دستت-
.حرفم را با خنده ی تلخم پنهان می کنم
منم نمی خوام شماها رو از دست بدم، تازه با دو تا جنتلمن با
-
!مرام آشنا شدم
مهرداد با چشم هایی ریز شده و آراد با چشم هایی گرد در
.صورتم دقیق می شوند. می چرخم و چند نفس عمیق می
کشم.دنبالم بیایین-
به سمت کوچه می پیچم که صدای قدم هایشان را پشت سرم می شنوم. به تیر چراغ برق که می رسم، دستم را بلند می کنم
و
.در سفید رنگ خانه را نشان می دهم
!اونه-
قدمی بر می دارم که صدای مهرداد متوقفم می کند. کیسه ی
.دارو ها را از دست آراد می گیرد و به سمتم دراز می کند
!دیگه مزاحمت نمی شیم-
...ولی-
.ولی نداره، انشاهلل فردا بهت سر می زنم. برو استراحت کن-
کیسه را از دستش می گیرم و زیر لب تشکر می کنم که چشم
هایم به سمت آراد کشیده می شود، رد نگاهش را می گیرم تا
به
قتل گاهم می رسم! می لرزم و دستم را برای جلوگیری از
.سقوطم به تیر چراغ تکیه می دهم
خوبی؟-نگاهم را به آراد و مهرداد نگران می دهم و آب دهانم
را به
.سختی پایین می فرستم -آره.
.ظاهرت که اینجوری نشون نمی ده-
.قدمی به سمتم بر می دارد که عقب می کشم
!گفتم خوبم-
از صدای عصبی و بلندم کمی جا می خورند! چینی میان
.ابروهایش می اندازد و به سمت مهرداد می چرخد
بریم؟-
مهرداد سرش را به نشانه ی بله تکان می دهد و کف دستش را
.جلویم می گیرد
!گوشیت-
پلک هایم را عصبی روی هم می فشارم. گوشی را از جیب
بیرون می آورم و کف دستش می گذارم
!رمزش رو باز کن-قفلش را باز می کنم و دوباره کف دستش
جای می دهم که
شماره خودش را می گیرد و گوشی را بهم بر می گرداند.
خداحافظی می کنند و وقتی داخل کوچه می پیچند، پاهایم
بی
.حس می شوند و کنار تیر چراغ برق سر می خورم
تن بی حسم را داخل خانه می کشانم و روی فرش رها می
شوم.
دندان هایم محکم به هم می کوبند و سکوت خانه را می
شکنند.
جنین وار خود را به آغوش می کشم و در سیاهی خانه به سقف
خیره می شوم. دست های بی حسم را داخل جیب پالتو می
کنم و گوشی را بیرون می کشم. هشدار باتری روی صفحه نمایان
می
شود. بی توجه به نفس های آخرش وارد مخاطبین می شوم و
انگشتم روی نام سروان رضایی که خودش شماره را آن روز در
گوشی ام سیو کرده بود، می ایستد. مردد انگشتم را روی نامش
می کشم که باتری نفس آخرش را می کشد و در سیاهی غوطه
ور می شود. گوشی کنارم می افتد که ناگهان چراغ آشپزخانه
روشن می شود و صدای خنده و پچ پچی سکوت خانه را
میشکند! تن بی حسم را به آن قسمت می کشانم. ماکان، پدر و
مادر پشت به من نشسته و مشغول صحبت بودند! داخل
آشپزخانه می شوم و با صدایی که از ته چاه خارج می شود،
صدایشان می کنم؛ سکوت شان قلبم را به درد می آورد که
دوباره صدایشان می زنم و ای کاش هیچ وقت به سمتم بر نمی
گشتند! با دیدن چهره ی سوخته ی پدر و مادر و صورت له
شده ی ماکان جیغی با تمام وجودم می کشم. آن قدر جیغ می زنم
تا
از جلوی چشم هایم محو می شوند و تاریکی همه جا را در بر
می
گیرد. به سمت میز چهار نفره هجوم می برم و کف آشپزخانه
واژگونش می کنم. به سمت صندلی ها خیز بر می دارم که
زنگ
خانه به صدا در می آید. می خواهم نادیده بگیرم که چندین بار
.دیگر صدایش تکرار می شود
در حیاط را با ضرب باز می کنم که با دیدن مرد رو به رویم
این
موقع شب جا می خورم و تن سرما خورده ام را به شکل بدی
می
.لرزاندابروهایم را در هم می کنم و با صدای محکمی که سعی
می کردم
لرزشش را از چشم های دریده مرد رو به رویم پنهان کنم، می
░⃟⃟🌸
#قسمت47
طور که به جلو خیره و حرف می زند، می دهم
.ممنونم از نگرانیتون ولی من حالم خوبه-
:کامال به سمتم می چرخد و خیره به صورتم می گوید
!یه نگاه به خودت بندازی بد نیست-
چشم از شکنجه گاهم می گیرم و به خیابان می دهم
استراحت کنم خوب می شم. ممنونم از اینکه نگرانم هستین -
...ولی
!ولی و اما و اگر نداره، آدرس-
به مهرداد که با حرف های محکمش جایی برای مخالفت نمی
گذارد، نگاه می کنم و آدرس را می دهم. کمی جا می خورند
ولی
آراد خیلی زود تعجبش به لبخندی تبدیل می شود و به سمت
.جلو می چرخدبا ایستادن ماشین، تشکر می کنم و پیاده می
شوم که آراد و
مهرداد هم پشت سرم پیاده می شوند! متعجب نگاه شان می
.کنم که مهرداد تک خنده ای می کند
نمی خوای دعوتمون کنی خونت؟-
جفت ابروهایم باال می پرد که آراد همراه کیسه ی داروها
جلویم می ایستد
!نمی خوام باز گمت کنم-
دندان هایم را روی هم می فشارم و لبخند محوی روی لب
هایم
.می نشانم
...منم نمی خوام از دستت-
.حرفم را با خنده ی تلخم پنهان می کنم
منم نمی خوام شماها رو از دست بدم، تازه با دو تا جنتلمن با
-
!مرام آشنا شدم
مهرداد با چشم هایی ریز شده و آراد با چشم هایی گرد در
.صورتم دقیق می شوند. می چرخم و چند نفس عمیق می
کشم.دنبالم بیایین-
به سمت کوچه می پیچم که صدای قدم هایشان را پشت سرم می شنوم. به تیر چراغ برق که می رسم، دستم را بلند می کنم
و
.در سفید رنگ خانه را نشان می دهم
!اونه-
قدمی بر می دارم که صدای مهرداد متوقفم می کند. کیسه ی
.دارو ها را از دست آراد می گیرد و به سمتم دراز می کند
!دیگه مزاحمت نمی شیم-
...ولی-
.ولی نداره، انشاهلل فردا بهت سر می زنم. برو استراحت کن-
کیسه را از دستش می گیرم و زیر لب تشکر می کنم که چشم
هایم به سمت آراد کشیده می شود، رد نگاهش را می گیرم تا
به
قتل گاهم می رسم! می لرزم و دستم را برای جلوگیری از
.سقوطم به تیر چراغ تکیه می دهم
خوبی؟-نگاهم را به آراد و مهرداد نگران می دهم و آب دهانم
را به
.سختی پایین می فرستم -آره.
.ظاهرت که اینجوری نشون نمی ده-
.قدمی به سمتم بر می دارد که عقب می کشم
!گفتم خوبم-
از صدای عصبی و بلندم کمی جا می خورند! چینی میان
.ابروهایش می اندازد و به سمت مهرداد می چرخد
بریم؟-
مهرداد سرش را به نشانه ی بله تکان می دهد و کف دستش را
.جلویم می گیرد
!گوشیت-
پلک هایم را عصبی روی هم می فشارم. گوشی را از جیب
بیرون می آورم و کف دستش می گذارم
!رمزش رو باز کن-قفلش را باز می کنم و دوباره کف دستش
جای می دهم که
شماره خودش را می گیرد و گوشی را بهم بر می گرداند.
خداحافظی می کنند و وقتی داخل کوچه می پیچند، پاهایم
بی
.حس می شوند و کنار تیر چراغ برق سر می خورم
تن بی حسم را داخل خانه می کشانم و روی فرش رها می
شوم.
دندان هایم محکم به هم می کوبند و سکوت خانه را می
شکنند.
جنین وار خود را به آغوش می کشم و در سیاهی خانه به سقف
خیره می شوم. دست های بی حسم را داخل جیب پالتو می
کنم و گوشی را بیرون می کشم. هشدار باتری روی صفحه نمایان
می
شود. بی توجه به نفس های آخرش وارد مخاطبین می شوم و
انگشتم روی نام سروان رضایی که خودش شماره را آن روز در
گوشی ام سیو کرده بود، می ایستد. مردد انگشتم را روی نامش
می کشم که باتری نفس آخرش را می کشد و در سیاهی غوطه
ور می شود. گوشی کنارم می افتد که ناگهان چراغ آشپزخانه
روشن می شود و صدای خنده و پچ پچی سکوت خانه را
میشکند! تن بی حسم را به آن قسمت می کشانم. ماکان، پدر و
مادر پشت به من نشسته و مشغول صحبت بودند! داخل
آشپزخانه می شوم و با صدایی که از ته چاه خارج می شود،
صدایشان می کنم؛ سکوت شان قلبم را به درد می آورد که
دوباره صدایشان می زنم و ای کاش هیچ وقت به سمتم بر نمی
گشتند! با دیدن چهره ی سوخته ی پدر و مادر و صورت له
شده ی ماکان جیغی با تمام وجودم می کشم. آن قدر جیغ می زنم
تا
از جلوی چشم هایم محو می شوند و تاریکی همه جا را در بر
می
گیرد. به سمت میز چهار نفره هجوم می برم و کف آشپزخانه
واژگونش می کنم. به سمت صندلی ها خیز بر می دارم که
زنگ
خانه به صدا در می آید. می خواهم نادیده بگیرم که چندین بار
.دیگر صدایش تکرار می شود
در حیاط را با ضرب باز می کنم که با دیدن مرد رو به رویم
این
موقع شب جا می خورم و تن سرما خورده ام را به شکل بدی
می
.لرزاندابروهایم را در هم می کنم و با صدای محکمی که سعی
می کردم
لرزشش را از چشم های دریده مرد رو به رویم پنهان کنم، می
░⃟⃟🌸
26.04.202515:50
بفرمایید
25.04.202517:54
"خوب شد"
آواز : همایون شجریان
آهنگساز : سهراب پورناظری🌱
شاعر : اهورا ایمان
🎧🤍
آواز : همایون شجریان
آهنگساز : سهراب پورناظری🌱
شاعر : اهورا ایمان
🎧🤍
Көрсөтүлдү 1 - 24 ичинде 292
Көбүрөөк функцияларды ачуу үчүн кириңиз.