10.05.202512:16
29.04.202507:47
A new adventure has begun.
11:16, 29 Apr
11:16, 29 Apr
26.04.202512:36
08.04.202517:16
04.04.202521:37
رشتههای اتصال به زندگی و ادامهی حیات را اگر به خطوط سیم پیام تشبیه کنیم، بعید نیست که گاهی مختل شوند. و این در لحافی از استعاره همان فضاحت موجود در مبادلات نوروشیمیایی میتواند باشد.


10.05.202500:14
ابژههای گوناگون را بهعنوان نمایندگانی از زیستههایم به دیوار محبوبم منگنه میکنم. انگار که دیوار والد باشد و من کودکی پنجساله که خوشان خوشان اکتشافاتش را به والد نشان میدهد، بارقههای این اشتیاق درونم زبانه میکشد که از دیوار دور شوم، و هر بار با دستی پرتر از قبل به سمتش برگردم و آنقدر این کار را تکرار کنم تا بسامد بازگشتم به سمت دیوار به حداقلترین حالت ممکن برسد.
27.04.202512:09
«همینجا چشم شو، تا برگردم.»
09.04.202518:32
یکی از اهالی خرابات خواسته بود که Generative AIهای کاربردی رو معرفی کنیم. داشتم تجربهی خودم رو مینوشتم که متن نسبتاً مسنجمی شد و گفتم اینجا هم به اشتراک بگذارمش.
یحتمل هیچ ابزاری بیعلت ساخته نمیشه و هدفی برای عرضهش وجود داره؛ حتی بیهدفی هم میتونه شکلی از هدف تلقی شه.
با این وجود، متن پیش رو، چکیدهای از تجربهی شخصی من از کار با AIهای مولد مختلفه که امیدوارم مفید باشه.
نقل اینروزهای مجلس اهالی توییتر یا Grok جدیدترین مدلیه که باهاش کار کردم. به نظرم درک واژگان بالاتری نسبت به ChatGPT داره و قابلیتهایی مثل DeepSearch و Thinking باعث میشن خروجیهاش تمیزتر و تحلیلیتر باشن. یک ویژگی جالبش هم اینه که میتونه از توییتر برای پیدا کردن موقعیتهای شغلی یا اطلاعات خاص کمک بگیره. (ظاهراً هنگام جستوجو، از محتوای توییتها هم استفاده میکنه، که برای پیدا کردن فرصتهای شغلی یا ارتباط با اساتید میتونه مفید باشه.)
از NotebookLM معمولاً برای خلاصهسازی مقالهها و کتابها استفاده میکنم. از طریق فرمتهایی مثل PDF و... میتونه با متنها ارتباط بگیره و اطلاعاتی که ازش خواسته میشه رو استخراج کنه.
دیپسیک DeepSeek مدلی که پیش از Grok سر و صدای قابل توجهی بهپا کرد؛ مسیرهای استدلالی و استنتاجیاش رو بهصورت شفاف نشون میده. اینکه میشه روند تحلیلش رو دید، برای من شخصاً جذابه. توانایی سرچ و DeepThink رضایتبخشی داره و چون فیلتر نیست، برای استفادههای روزمره هم به کار میاد.
از Perplexity قبلاً برای گرفتن منابع و ارجاعات خارجی استفاده میکردم؛ مخصوصاً وقتی دنبال سایتهای مختلف در مورد یک موضوع خاص بودم. در حل مسائل عددی هم کارآمد بهنظر میرسید.
از بین مدلهای شاید عمومیتر، ChatGPT بیشتر نقش دستیار روزمره رو برام داره. برای گرفتن رودمپ، گاهی برنامهریزی، و مسائل روزمره ازش کمک میگیرم. از اونجایی که تاریخچه داره و متأسفانه یا خوشبختانه من رو میشناسه، پاسخهاش شخصیسازی شدهست و این مزیت مهمیه. چون باعث میشه که متناسب با نیازهای من پاسخی رو طراحی کنه.
(برای رودمپهای فنی و تکنولوژیک roadmap.sh هم گزینهی خوبیه.)
محصول شرکت آنتروپیک Claude تجربهی کاربری جالبی داره، و خروجیهاش هم بسته به موضوع، کیفیت خوبی دارن. تنها ایرادی که بهش وارد میشد از دید من، محدودیت تعداد پیامها در طول روز بود. (از آپدیتهای جدیدش مطلع نیستم.)
مدتی Pi رو بیشتر برای گفتوگوهای روزمره، یا شرایطی که نیاز به تخلیهی ذهنی داشتم، استفاده میکردم. لحن دوستانه و طراحی رابط کاربریش باعث میشد راحتتر باهاش ارتباط بگیرم؛ ازش بعنوان پارتنر اسپیکینگ هم میشه کمک گرفت.
جمینای/ Gemini رو هم مدتی برای چک کردن گرامر استفاده میکردم. در مقایسه با ChatGPT، در اون مقطع بهطور شهودی (و نه مستند!) خروجیهای زبانی بهتری داشت. البته مدتیه دیگه ازش استفاده نکردهم و از قابلیتهای جدیدش بیخبرم.
در حیطهی ابزارهای کدنویسی و فنی هم، BlackBox ابزار مفیدی برای اصلاح کده. مزیتش اینه که (تا جایی که میدونم) فیلتر نیست و میشه از بین مدلهای مختلف یکی رو برای بهبود کدنویسی انتخاب کرد.
در کنار اون، مدلهایی مثل GitHub Copilot و Cursor هم هستن که هنوز فرصت نکردهم ازشون استفاده کنم ولی بازخوردهاشون اغلب مثبت بوده.
@absurdchaos
یحتمل هیچ ابزاری بیعلت ساخته نمیشه و هدفی برای عرضهش وجود داره؛ حتی بیهدفی هم میتونه شکلی از هدف تلقی شه.
با این وجود، متن پیش رو، چکیدهای از تجربهی شخصی من از کار با AIهای مولد مختلفه که امیدوارم مفید باشه.
نقل اینروزهای مجلس اهالی توییتر یا Grok جدیدترین مدلیه که باهاش کار کردم. به نظرم درک واژگان بالاتری نسبت به ChatGPT داره و قابلیتهایی مثل DeepSearch و Thinking باعث میشن خروجیهاش تمیزتر و تحلیلیتر باشن. یک ویژگی جالبش هم اینه که میتونه از توییتر برای پیدا کردن موقعیتهای شغلی یا اطلاعات خاص کمک بگیره. (ظاهراً هنگام جستوجو، از محتوای توییتها هم استفاده میکنه، که برای پیدا کردن فرصتهای شغلی یا ارتباط با اساتید میتونه مفید باشه.)
از NotebookLM معمولاً برای خلاصهسازی مقالهها و کتابها استفاده میکنم. از طریق فرمتهایی مثل PDF و... میتونه با متنها ارتباط بگیره و اطلاعاتی که ازش خواسته میشه رو استخراج کنه.
دیپسیک DeepSeek مدلی که پیش از Grok سر و صدای قابل توجهی بهپا کرد؛ مسیرهای استدلالی و استنتاجیاش رو بهصورت شفاف نشون میده. اینکه میشه روند تحلیلش رو دید، برای من شخصاً جذابه. توانایی سرچ و DeepThink رضایتبخشی داره و چون فیلتر نیست، برای استفادههای روزمره هم به کار میاد.
از Perplexity قبلاً برای گرفتن منابع و ارجاعات خارجی استفاده میکردم؛ مخصوصاً وقتی دنبال سایتهای مختلف در مورد یک موضوع خاص بودم. در حل مسائل عددی هم کارآمد بهنظر میرسید.
از بین مدلهای شاید عمومیتر، ChatGPT بیشتر نقش دستیار روزمره رو برام داره. برای گرفتن رودمپ، گاهی برنامهریزی، و مسائل روزمره ازش کمک میگیرم. از اونجایی که تاریخچه داره و متأسفانه یا خوشبختانه من رو میشناسه، پاسخهاش شخصیسازی شدهست و این مزیت مهمیه. چون باعث میشه که متناسب با نیازهای من پاسخی رو طراحی کنه.
(برای رودمپهای فنی و تکنولوژیک roadmap.sh هم گزینهی خوبیه.)
محصول شرکت آنتروپیک Claude تجربهی کاربری جالبی داره، و خروجیهاش هم بسته به موضوع، کیفیت خوبی دارن. تنها ایرادی که بهش وارد میشد از دید من، محدودیت تعداد پیامها در طول روز بود. (از آپدیتهای جدیدش مطلع نیستم.)
مدتی Pi رو بیشتر برای گفتوگوهای روزمره، یا شرایطی که نیاز به تخلیهی ذهنی داشتم، استفاده میکردم. لحن دوستانه و طراحی رابط کاربریش باعث میشد راحتتر باهاش ارتباط بگیرم؛ ازش بعنوان پارتنر اسپیکینگ هم میشه کمک گرفت.
جمینای/ Gemini رو هم مدتی برای چک کردن گرامر استفاده میکردم. در مقایسه با ChatGPT، در اون مقطع بهطور شهودی (و نه مستند!) خروجیهای زبانی بهتری داشت. البته مدتیه دیگه ازش استفاده نکردهم و از قابلیتهای جدیدش بیخبرم.
در حیطهی ابزارهای کدنویسی و فنی هم، BlackBox ابزار مفیدی برای اصلاح کده. مزیتش اینه که (تا جایی که میدونم) فیلتر نیست و میشه از بین مدلهای مختلف یکی رو برای بهبود کدنویسی انتخاب کرد.
در کنار اون، مدلهایی مثل GitHub Copilot و Cursor هم هستن که هنوز فرصت نکردهم ازشون استفاده کنم ولی بازخوردهاشون اغلب مثبت بوده.
@absurdchaos
08.04.202510:36
سه روز است نتوانستهام بیشتر از یک پاراگراف منسجم، جملاتم را کنار هم بچینم؛ همهاش پراکندهگوییست. فروغ در سرم میخواند همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد. از خماری خواب و فاصلهاش با بیداری برمیگردم، حس میکنم سرشار از توانایی تغزل شدهام؛ برای روزهای پیش رو، در حالیکه دارم به کار نمیبندمش. در واقع هیچ اتفاق قابل بیانی در حال رخ دادن نیست. معمولی میگذرد. میآیم از دو روز پیش و مکالمات مترو بنویسم. از خودم میپرسم چه فایده؟ بعدش چطور؟ و جوابی ندارم. همین مانع از راحت نوشتنم میشود. حتا نمیدانم چطور باید آنقدری که میخواهم، تمیز جملهبندی کنم.
08.05.202523:37
همهجا تاریک است، فقط بخارات سدیم در کوچه به انضمام چیزهایی، تیر چراغ برق ساختهاند و مستطیلی از نور به «نخشهی تهران»، روی دیوار مقابلم میتابد. نقشهی پاریس را هنوز به دیوار نچسباندهام. روی لباسهاییست که روی صندلی خیره به دیوارند. آرکایو پخش میشود. «میتوانم دوباره بخندم؟» مدتهاست چیز مرتبی ننوشتهام. خیره به سقف به این فکر میکنم که «تیغ تیز خودسانسوری میلغزد روی رگهای سرخ کلماتم و یکی یکی سر میبردشان.» شب سردیست، این خیال باطل را بهم غالب میکند که هیچوقت گرم نخواهد شد.
27.04.202511:58
مدرسهی راهنماییمان اگر هیچچیز نداشت (که نداشت)، دو قفسهی عاریتی کتاب در نمازخانهاش بود که زنگهای ورزش بلا استثنا پس از نشستنهای طولانیمدت درون دروازه، به اتفاق دوستم مقابلش میایستادیم و کتابها را تماشا میکردیم، یکبار خردنامه همشهری داستان چشمم را گرفت. شصت و سومین صفحهاش به بعد، از آن پس برایمان نُقل هر فراغتی بود. «نیفتاد.»های متوالی در انتظار یک پاسخ بازگشتی: «باختی!»
آن مقطع گذشت و تمام سالهای پشتش را در آرشیوهای همشهری داستان دنبال شمارهای میگشتم که در طی سه سال، به آن توجهی نکرده بودم.
اسفند ۱۴۰۲، پس از حدود پنج سال به شکلی کاملاً اتفاقی نسخهای از همشهری را ورق زدم و دیدم که اینجا هم «باختی!» در کار است. بیدرنگ و به مثابه کسی که تکهای از پازل خاطراتش را بازیابی کرده باشد، خریدمش و به گمانم شادی آنروزم اینگونه مهیا شد. تمام انقلاب را با داستان طی کردم.
امروز پس از مدتها دوباره به واسطهی توالی مکرری از خاطرات زیسته و نزیستهام، به یاد همشهری افتادم. سه چهارتایی بوکمارک و کارت پستال بین صفحاتش جا مانده بود. از سوز اسفند ۱۴۰۲. از پیادهرویهای طولانی در شهری که دوست میداشتم.
حالا هوای گریه در جریان است و بیش از هر زمانی، راهی که آمدهام/ایم، کشدار مینماید. چه وقایع پیشبینی ناپذیر و با کمی اغماض، بهتر از حد تصوری!
برای از اینجا به بعدش کلمه کم دارم. این روزها در انتهای دوندگیهایم به این دلخوشم که از ابن برهه هم دوباره مشتی تجربه باقی خواهد ماند و این همانچیزی ست که مرا به سرخی بعد از سحرگه میرساند؛
دوباره،
و دوباره.
۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
آن مقطع گذشت و تمام سالهای پشتش را در آرشیوهای همشهری داستان دنبال شمارهای میگشتم که در طی سه سال، به آن توجهی نکرده بودم.
اسفند ۱۴۰۲، پس از حدود پنج سال به شکلی کاملاً اتفاقی نسخهای از همشهری را ورق زدم و دیدم که اینجا هم «باختی!» در کار است. بیدرنگ و به مثابه کسی که تکهای از پازل خاطراتش را بازیابی کرده باشد، خریدمش و به گمانم شادی آنروزم اینگونه مهیا شد. تمام انقلاب را با داستان طی کردم.
امروز پس از مدتها دوباره به واسطهی توالی مکرری از خاطرات زیسته و نزیستهام، به یاد همشهری افتادم. سه چهارتایی بوکمارک و کارت پستال بین صفحاتش جا مانده بود. از سوز اسفند ۱۴۰۲. از پیادهرویهای طولانی در شهری که دوست میداشتم.
حالا هوای گریه در جریان است و بیش از هر زمانی، راهی که آمدهام/ایم، کشدار مینماید. چه وقایع پیشبینی ناپذیر و با کمی اغماض، بهتر از حد تصوری!
برای از اینجا به بعدش کلمه کم دارم. این روزها در انتهای دوندگیهایم به این دلخوشم که از ابن برهه هم دوباره مشتی تجربه باقی خواهد ماند و این همانچیزی ست که مرا به سرخی بعد از سحرگه میرساند؛
دوباره،
و دوباره.
۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
से पुनः पोस्ट किया:
The Catcher in the Rye

09.04.202515:33
جمجمه و گُلِ «فراموشم مکن»
© Still Life with a Skull and a Forget-Me-Not, 1860. by František Klimkovič
© Still Life with a Skull and a Forget-Me-Not, 1860. by František Klimkovič
08.04.202510:05
29.04.202512:54
دوان دوان
از اتوبوسهای قرمز میپرسم
کدامین راه مرا به تو باز خواهد رساند؟
و از خاکهای سرخ
که عاقبت بر کدامشان خواهم نشست؟
و از فروغ که «کدام قله، کدام اوج
مرا پناه خواهد داد؟»
در پشت دشتهای موعود،
چه کسی به انتظار من خواهد ایستاد؟
چه کسی خواهد ماند؟
و چه کسی شاعر خواهد شد؟
«برای شاعر شدن تنها کلمه کافی نیست»
و برای درخت شدن، تنها سکون.
من برای درخت نشدن،
ریشههایم را دست میگیرم
و به دویدن ادامه میدهم؛
تا باز هم به شهری برسم که متعلق به همه است و هیچکس نیست.
به جاهای خالی
و خالی جاها
و زایش معنا، جفتِ بودنشان.
ادامه میدهم.
از زمینهای بارور
و ریلهای موازی که برای رفتن باید از هم عبور کنند،
برای دیدن دوبارهی خورشید
و عاریت گرفتن نور،
همه را میدوم.
میدوم و ریشهها را به اختیار
در فواصل شیمیایی بین کلمات
میکارم.
میدوم و
اینبار
به مقصد دوبارهی اتوبوسهای قرمز میرسم
و به این فکر میکنم که شاید
من از نرسیدن گذشتهام
نه برای فراموشی،
که برای ادامه.
سهشنبه، ۹ اردیبهشت ۱۴۰۴
۱۴:۲۳ | #بامداد_کشتکار
از اتوبوسهای قرمز میپرسم
کدامین راه مرا به تو باز خواهد رساند؟
و از خاکهای سرخ
که عاقبت بر کدامشان خواهم نشست؟
و از فروغ که «کدام قله، کدام اوج
مرا پناه خواهد داد؟»
در پشت دشتهای موعود،
چه کسی به انتظار من خواهد ایستاد؟
چه کسی خواهد ماند؟
و چه کسی شاعر خواهد شد؟
«برای شاعر شدن تنها کلمه کافی نیست»
و برای درخت شدن، تنها سکون.
من برای درخت نشدن،
ریشههایم را دست میگیرم
و به دویدن ادامه میدهم؛
تا باز هم به شهری برسم که متعلق به همه است و هیچکس نیست.
به جاهای خالی
و خالی جاها
و زایش معنا، جفتِ بودنشان.
ادامه میدهم.
از زمینهای بارور
و ریلهای موازی که برای رفتن باید از هم عبور کنند،
برای دیدن دوبارهی خورشید
و عاریت گرفتن نور،
همه را میدوم.
میدوم و ریشهها را به اختیار
در فواصل شیمیایی بین کلمات
میکارم.
میدوم و
اینبار
به مقصد دوبارهی اتوبوسهای قرمز میرسم
و به این فکر میکنم که شاید
من از نرسیدن گذشتهام
نه برای فراموشی،
که برای ادامه.
سهشنبه، ۹ اردیبهشت ۱۴۰۴
۱۴:۲۳ | #بامداد_کشتکار
से पुनः पोस्ट किया:
Odyssey

27.04.202511:38
در سرم با دریاچهی قو میرقصم اما در واقعیت آلبالوها در حال فرار از ظرف مربا هستند. صدای ترقه میآید، گربهها زیر موتور ماشینها مچاله شدهاند، تصویر تپندگی قلبهاشان خوب یادم هست. از خانه بیرون میزنم و به سمت ایستگاه مترو حرکت میکنم. به این فکر میافتم که از دیشب تا به حال چقدر همهچیز عوض شده، با محیط خو گرفتهام.
دوان دوان سوار مترو میشوم. در آن ازدحام خفه کننده مشاجراتی رخ میدهد و صبحم را عجیبتر میسازد. بعد از چند ایستگاه یک صندلی برایم خالی میشود. خودم را جا میدهم، زنی میانسال با تفنگ پلاستیکی در دست، جلویم نشسته است. به این فکر میکنم که نوهاش خواهد بود یا فرزندش؟ به هر روی، اهمیتی ندارد.
به آلبالوهای صبح فکر میکنم که در حال فرار از ظرف مربا بودند، در حال پروراندن شخصیتی برای آلبالوها هستم که آلارم موبایلم هشدار میدهد؛ فلان دارو. ورق قرص را از جیبم در میآورم و ابتدا به ساکن بدون آب آن را میبلعم. حرکت گلولهی قرص را در مریام میتوانم احساس کنم، میرود تا به اسفنکتر کاردیایم میرسد و تق، وارد معدهام میشود. به ایستگاه آخر میرسیم. پیاده میشوم و صبر میکنم تا قطار برود و از دیدهام محو شود. همیشه به لوکوموتیو رانها فکر میکنم؛ به این که آیا حوصلهی بند اول سبابهشان سر نمیرود؟
بند کولهام را تنظیم کرده و به سمت پلهبرقیها حرکت میکنم. میایستم و به پلهی پشت سرم نگاه میکنم که خالیست؛ یحتمل جای تو بوده. برای آنکه بتوانم بگویم: «بالأخره همقدت شدم.» و با اشک در چشمانت، بخندی.
اما تو نیستی.
از پله برقی پیاده میشوم، گربههای لوس زیر تابلوی راهنمای خطوط مترو را میبینم که با چشمانشان، غذای خشک طلب میکنند و به کم قانع نیستند.
کمی بعد گذر میکنم و به سمت انقلاب راه میافتم. هوا علیرغم آلودگی نسبیاش لطیف است. جزئیات درختان توجه مرا به خود جلب میکنند. تک برگ خشکیدهای را میبینم که خزان دوست میدارد و پروانههای بیوجودی که از سر انگشتانم پریدهاند.
ممکن است بیفتد، با خودم تکرار میکنم: نیفتاد، باختی!
این را از نوشتهای در مجلهای هفت سال قبل خوانده بودم. دیالوگی بود بین زوجی و در نوع خودش متفاوت بود. انتظار یافتن چنان مکالمهای پیرامون یک مورچه آن هم در ماهنامهی همشهری داستان، در آن دبیرستان راهنمایی فَکَسنی که کتابخانه هم نداشت، چیزی شبیه به یافتن غنیمت جنگی بود.
بماند.
چیزهای زیادی را گذاشتیم همانطور که باید، بماند، این هم رویش.
در همین فکر و خیالات هستم که مجلات دکهای مرا متوجه خود میکنند. جلوتر میروم و با تردید دنبال شمارهی نمیدانم چند فلان مجله میگردم. در کمال ناامیدی یکی را بیرون میکشم، صفحهای را باز میکنم و درست میبینم!
-«نیفتاد، باختی!»
#بامداد
۲۴ اسفند ۰۲
دوان دوان سوار مترو میشوم. در آن ازدحام خفه کننده مشاجراتی رخ میدهد و صبحم را عجیبتر میسازد. بعد از چند ایستگاه یک صندلی برایم خالی میشود. خودم را جا میدهم، زنی میانسال با تفنگ پلاستیکی در دست، جلویم نشسته است. به این فکر میکنم که نوهاش خواهد بود یا فرزندش؟ به هر روی، اهمیتی ندارد.
به آلبالوهای صبح فکر میکنم که در حال فرار از ظرف مربا بودند، در حال پروراندن شخصیتی برای آلبالوها هستم که آلارم موبایلم هشدار میدهد؛ فلان دارو. ورق قرص را از جیبم در میآورم و ابتدا به ساکن بدون آب آن را میبلعم. حرکت گلولهی قرص را در مریام میتوانم احساس کنم، میرود تا به اسفنکتر کاردیایم میرسد و تق، وارد معدهام میشود. به ایستگاه آخر میرسیم. پیاده میشوم و صبر میکنم تا قطار برود و از دیدهام محو شود. همیشه به لوکوموتیو رانها فکر میکنم؛ به این که آیا حوصلهی بند اول سبابهشان سر نمیرود؟
بند کولهام را تنظیم کرده و به سمت پلهبرقیها حرکت میکنم. میایستم و به پلهی پشت سرم نگاه میکنم که خالیست؛ یحتمل جای تو بوده. برای آنکه بتوانم بگویم: «بالأخره همقدت شدم.» و با اشک در چشمانت، بخندی.
اما تو نیستی.
از پله برقی پیاده میشوم، گربههای لوس زیر تابلوی راهنمای خطوط مترو را میبینم که با چشمانشان، غذای خشک طلب میکنند و به کم قانع نیستند.
کمی بعد گذر میکنم و به سمت انقلاب راه میافتم. هوا علیرغم آلودگی نسبیاش لطیف است. جزئیات درختان توجه مرا به خود جلب میکنند. تک برگ خشکیدهای را میبینم که خزان دوست میدارد و پروانههای بیوجودی که از سر انگشتانم پریدهاند.
ممکن است بیفتد، با خودم تکرار میکنم: نیفتاد، باختی!
این را از نوشتهای در مجلهای هفت سال قبل خوانده بودم. دیالوگی بود بین زوجی و در نوع خودش متفاوت بود. انتظار یافتن چنان مکالمهای پیرامون یک مورچه آن هم در ماهنامهی همشهری داستان، در آن دبیرستان راهنمایی فَکَسنی که کتابخانه هم نداشت، چیزی شبیه به یافتن غنیمت جنگی بود.
بماند.
چیزهای زیادی را گذاشتیم همانطور که باید، بماند، این هم رویش.
در همین فکر و خیالات هستم که مجلات دکهای مرا متوجه خود میکنند. جلوتر میروم و با تردید دنبال شمارهی نمیدانم چند فلان مجله میگردم. در کمال ناامیدی یکی را بیرون میکشم، صفحهای را باز میکنم و درست میبینم!
-«نیفتاد، باختی!»
#بامداد
۲۴ اسفند ۰۲
08.04.202521:31
«سرخی پیش از سحرگه.»
07.04.202502:07
«سرخی بعد از سحرگه.»
दिखाया गया 1 - 17 का 17
अधिक कार्यक्षमता अनलॉक करने के लिए लॉगिन करें।