Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
کانال نشست_نقدادبی_حریرباد avatar
کانال نشست_نقدادبی_حریرباد
کانال نشست_نقدادبی_حریرباد avatar
کانال نشست_نقدادبی_حریرباد
لازم نیست چیزهای زیادی داشته باشی تا یه نفر رو فراموش نکنی، فرانسیسکو؛ حتی یه دونه وسیله هم کافیه.


📖 #سیم‌های_سحرآمیز_فرانکی_پرستو

✍🏻 #میچ_البوم


📕 @neshastenaghdadabiharirbad
.
.
.





ما از آن‌ها که تسلایشان می‌دادیم...
غمگین‌تر بودیم...!

#آصف_بارزی
#حضرت_شعر

@neshastenaghdadabiharirbad
🪔 #شعر
‏━━━━━⪻⪼━━━━━

قشنگ یعنی چه؟
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشكال

و عشق، تنها عشق
ترا به گرمی یك سیب می‌كند مأنوس

و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی‌ها برد،
مرا رساند به امكان یک پرنده شدن

و نوش داروی اندوه؟
صدای خالص اكسیر می‌دهد این نوش

و حال شب شده بود.
چراغ روشن بود
و چای می خوردند

چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهایی.
 چقدر هم تنها!

خیال می‌كنم
دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها هستی

دچار یعنی
عاشق.

و فكر كن كه چه تنهاست
اگر كه ماهی كوچک دچار آبی دریای بیكران باشد
چه فكر نازک غمناكی...!

دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
 حرام خواهد شد

و عشق
 سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست

و عشق
صدای فاصله‌هاست - صدای فاصله‌هایی كه - غرق ابهامند
نه، صدای فاصله‌هایی كه مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یك هیچ می‌شوند كدر
همیشه عاشق تنهاست...!

‏━━━━━⪻⪼━━━━━
#سهراب_سپهری

📖 @neshastenaghdadabiharirbad
25.04.202520:07
.
در همه لوح ضمیرم
هیچ نقشی
جز تو نیست.....
آن چه را می‌ڪَویم از آیینه‌ےِ
جانم بپرس..
آتش ؏شـقت
به خاڪستر بدل ڪرد آخرم....
ڪَر ندارے باور
از دنیاے ویرانم بپرس…!!


#حسین_منزوی

࿐ྀུ༅࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─

@neshastenaghdadabiharirbad
25.04.202520:05
وقتی
دست روی قلبم می گذارم ؛
ولبریز می شوم
از حس حضورت ..
تمام فا صله ها را
تا "تو" رفته ام
اما نرسیدم ..!!


#یاسمن_چراغی

@neshastenaghdadabiharirbad
#شعر🌹
#مارگوت_بیکل

عشق عشق می‌آفریند
عشق زندگی می‌بخشد
زندگی رنج به همراه دارد
رنج دلشوره می‌آفریند
دلشوره جرأت می‌بخشد
جرأت اعتماد به همراه دارد
اعتماد امید می‌آفریند
امید زندگی می‌بخشد
زندگی عشق می‌آفریند
عشق عشق می‌آفریند


📕 @neshastenaghdadabiharirbad

اینکه تنها خردمند باشی و بینش باطنی داشته باشی، خردمندی نیست؛ خردمندی آن است که دل را باور کنی.
....................
تولد و مرگ را درمانی نیست. مهم این است که فاصله میان این دو را، شاد زندگی کنیم.


✍️ #جرج_سانتایانا

@neshastenaghdadabiharirbad
با افرادی معاشرت کنید که عادت‌هایی دارند که دوست دارید خودتان داشته باشید! انسان‌ها با هم رشد می‌کنند!


📖 #خرده‌_عادتها

✍🏻 #جیمز_کلیر

@neshastenaghdadabiharirbad
25.04.202520:09
.
ناڪَهان در خانه می‌پیچد صدای در، 
سوی در ڪَویی ز شادی می‌ڪَشایم پر،
اوست، آری، اوست ...
آه ای شهزاده، ای محبوب رویایی ،
نیمه‌‌شب‌ها خواب می‌دیدم ڪه می‌آیی،
ای دو چشمانت رهی روشن
به سوی شهر زیبایی،
ای نڪَاهت باده ای در جام مینایی،
آه ، بشتاب ای لبت همرنڪَ ِ
خون لالهٔ خوشرنڪَ صحرایی ،
ره ، بسی دور است
لیڪ در پایان این ره، قصر پر نور است...!!


#فروغ_فرخزاد

࿐ྀུ༅࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─

@neshastenaghdadabiharirbad
25.04.202520:07
.

خط به خطِ مڪتوبِ قلبم
واژه‌هاے شـا؏ــرانه ایست
ڪـه می خواهند تو را بِسِتایند....
؏شـق را سنجیده بیان باید نمود
ڪـه در آستان زیبا بُتی چون تو
بیجاست سخن ڪَـفتن ،
و سڪوت و تماشا رَوا.....!!


#امیر__محمدی

࿐ྀུ༅࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─

@neshastenaghdadabiharirbad
‌ 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀

در لا به لای موهای تو
شعرهای قشنگی نشسته است
با سر انگشت قلم
یکی یکی...
موهایت را ورق میزنم
شعر می خوانم
و آرام میگیرم...


#حمید_بیرانوند

@neshastenaghdadabiharirbad

هرگز دلم به درد تو از كس دوا نخواست                 
مشتاق تو به هیچ جمالی نظر نكرد                       

بر ما دلت نسوخت ندانم چرا نسوخت                     
بسیار خواستم كه نهم سر به پای او                       

بر ما دلت نسوخت ندانم چرا نسوخت                     
كام تو جست و حاجت خود از خدا نخواست

بیمار تو به هیچ طبیب دوا نخواست
ما را دلت نخواست ندانم چرا نخواست

من خواستم او ولی چه كنم چون خدا نخواست
ما را دلت نخواست ندانم چرا نخواست


#حسن_دهلوی

@neshastenaghdadabiharirbad
25.04.202520:20
.

آمدی طبعم شکوفا شد بهارانی مگر؟
صورتم شد خیسِ خیس از شوق، بارانی مگر؟

آمدی با دیدنت برخاست در من مرده‌ای
روح رستاخیزیِ من! در تنم جانی مگر؟

آمدی و هر خیال دیگری غیر از تو را
پیش پایت سر بریدم، عید قربانی مگر؟

تا ابد دیوانه‌ی زنجیری موی توأم
نیست امّید رهایی از تو، زندانی مگر؟

خواستی عشق زلالم را بسنجی با قسم
ای تو تنها بر لبم سوگند، قرآنی مگر؟

خواستی گرد فراموشی نگیرد قلبِ من
لحظه‌ای از چشم این آیینه پنهانی مگر؟

شرط کردی خالی از یادت نباشد خاطرم
خود که صاحب‌خانه‌ای ای خوب! مهمانی مگر؟

شرط کردی جز تو در من گام نگذارد کسی
قلعه‌ای متروک و گمنامم، نمی‌دانی مگر؟

آن‌قدَر رفتی و برگشتی که ویران شد دلم
حسّ صحراگردِ شهرآشوب! توفانی مگر؟

گردباد دامن موّاجت آتش زد مرا
رقص مشعل‌های روشن در زمستانی مگر؟ 


#حمیدرضا_حامدی
#حضرت_شعر
#غزل

@neshastenaghdadabiharirbad
25.04.202520:11
#داستان_کوتاه

❄️ سرگذشت دانه برف

یک روز برفی پشت پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا می کردم. دانه های برف رقص کنان می آمدند و روی همه چیز می نشستند. روی بند رخت، روی درختها، سر دیوارها، روی آفتابه ی لب کرت، روی همه چیز. دانه ی بزرگی طرف پنجره می آمد. دستم را از دریچه بیرون بردم و زیر دانه ی برف گرفتم. دانه آرام کف دستم نشست. چقدر سفید و تمیز بود! چه شکل و بریدگی زیبا و منظمی داشت! زیر لب به خودم گفتم: کاش این دانه ی برف زبان داشت و سرگذشتش را برایم می گفت!
در این وقت دانه ی برف صدا داد و گفت: اگر میل داری بدانی من سرگذشتم چیست، گوش کن برایت تعریف کنم: من چند ماه پیش یک قطره آب بودم. توی دریای خزر بودم. همراه میلیاردها میلیارد قطره ی دیگر اینور و آنور می رفتم و روز می گذراندم. یک روز تابستان روی دریا می گشتم. آفتاب گرمی می تابید. من گرم شدم و بخار شدم. هزاران هزار قطره ی دیگر هم با من بخار شدند. ما از سبکی پر درآورده بودیم و خود به خود بالا می رفتیم. باد دنبالمان افتاده بود و ما را به هر طرف می کشاند. آنقدر بالا رفتیم که دیگر آدمها را ندیدیم. از هر سو توده های بخار می آمد و به ما می چسبید. گاهی هم ما می رفتیم و به توده های بزرگتر می چسبیدیم و در هم می رفتیم و فشرده می شدیم و باز هم کیپ هم راه می رفتیم و بالا می رفتیم و دورتر می رفتیم و زیادتر می شدیم و فشرده تر می شدیم. گاهی جلو آفتاب را می گرفتیم و گاهی جلو ماه و ستارگان را و آنوقت شب را تاریکتر می کردیم.
آنطور که بعضی از ذره های بخار می گفتند، ما ابر شده بودیم، باد توی ما می زد و ما را به شکلهای عجیب و غریبی در می آورد. خودم که توی دریا بودم، گاهی ابرها را به شکل شتر و آدم و خر و غیره می دیدم.
نمی دانم چند ماه در آسمان سرگردان بودیم. ما خیلی بالا رفته بودیم. هوا سرد شده بود. آنقدر توی هم رفته بودیم که نمی توانستیم دست و پای خود را دراز کنیم. دسته جمعی حرکت می کردیم: من نمی دانستم کجا می رویم. دور و برم را هم نمی دیدم. از آفتاب خبری نبود. گویا ما خودمان جلو آفتاب را گرفته بودیم. خیلی وسعت داشتیم. چند صد کیلومتر درازا و پهنا داشتیم. می خواستیم باران شویم و برگردیم زمین.
من از شوق زمین دل تو دلم نبود. مدتی گذشت. ما همه نیمی آب بودیم و نیمی بخار. داشتیم باران می شدیم. ناگهان هوا چنان سرد شد که من لرزیدم و همه لرزیدند. به دور و برم نگاه کردم. به یکی گفتم: چه شده؟ جواب داد: حالا در زمین، آنجا که ما هستیم، زمستان است. البته در جاهای دیگر ممکن است هوا گرم باشد. این سرمای ناگهانی دیگر نمی گذارد ما باران شویم. نگاه کن! من دارم برف می شوم. تو خودت هم...
رفیقم نتوانست حرفش را ادامه بدهد. برف شد و راه افتاد طرف زمین. دنبال او، من و هزاران هزار ذره ی دیگر هم یکی پس از دیگری برف شدیم و بر زمین باریدیم.
وقتی توی دریا بودم، سنگین بودم. اما حالا سبک شده بودم. مثل پرکاه پرواز می کردم. سرما را هم نمی فهمیدم. سرما جزو بدن من شده بود. رقص می کردیم و پایین می آمدیم.
وقتی به زمین نزدیک شدم، دیدم دارم به شهر تبریز می افتم. از دریای خزر چقدر دور شده بودم!
از آن بالا می دیدم که بچه ای دارد سگی را با دگنک می زند و سگ زوزه می کشد. دیدم اگر همینجوری بروم یکراست خواهم افتاد روی سر چنین بچه ای، از باد خواهش کردم که مرا نجات بدهد و جای دیگری ببرد. باد خواهشم را قبول کرد. مرا برداشت و آورد اینجا. وقتی دیدم تو دستت را زیر من گرفتی ازت خوشم آمد و...
***
در همین جا صدای دانه ی برف برید. نگاه کردم دیدم آب شده است.


✍️ #صمد_بهرنگي

داستان های کوتاه🖋☕️

@neshastenaghdadabiharirbad
25.04.202520:08
.
زندڪَی را ورق بزن
هر فصلش را خوب بخوان
با بهار برقص
با تابستان بچرخ
در پائیزش عاشقانه قدم بزن
با زمستانش بنشین
و چایت را
به سلامتی نفس‌ڪشیدنت بنوش
زندڪَی را باید زندڪَی ڪرد
آنطور ڪه دلت میڪَوید
مبادا زندڪَی را
دست‌نخورده برای مرڪَ بڪَذاری...!!


#سيمين_بهبهانی

࿐ྀུ༅࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─

@neshastenaghdadabiharirbad
25.04.202520:06
.
به تو صد جان ڪـه
باب دلمی‌
   مثل باران بَر تَنِ سبز بهار
   مثل شبنم به نفَس‌های حریر ڪَـُل سُرخ
   مثل یڪ صبح دلاویز در آغوش نڪَار
   مثل دیدارِ دو یار....
   آرے اے ؏شـق تو باب دلمی...!!


    #ساراصحرا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

࿐ྀུ༅࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─

@neshastenaghdadabiharirbad
25.04.202520:04
‌🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸


جمعه
بايد با چشمانت آغاز شود
با در آغوش گرفتنت
بوسيدنت
دوست داشتنت
و در يك كلام ؛
با بودنت
وگر نه،
جمعه پر می شود از
دردهای بی درمان...


#علی_سيد_صالحی

@neshastenaghdadabiharirbad
25.04.202520:01


حیف نیست؟
           بهار باشد و
                        تو نباشی...؟!

فردا آمدنی‌ست
حرفی در میان نیست
اما از کجا در ارابهٔ او ما نیز بوده باشیم!
برخیز و بیا
برخیز و به جاده نگاه نکن
که همیشه خود را به تاریکی می‌زند.

حیف نیست؟
بهار
از سر اتفاق بغلتد در دستم،
آن وقت
تو نباشی؟؟!


#شمس_لنگرودی


@neshastenaghdadabiharirbad
25.04.202520:19
.
.
.
.




من تمام شعرهایم بوی پاییز می‌دهد
واژه‌واژه بیت‌هایم بوی کاهگل می‌دهد

بغض‌هایم را درون سینه‌ام گم کرده‌ام
مثل عصر جمعه، سال‌هاست در خودم دق کرده‌ام


#جلیل_آزادی
#حضرت_شعر

@neshastenaghdadabiharirbad
25.04.202520:10
پروفسور یونگ می‌گوید:
اگر میلیون‌ها صفر را باهم جمع کنید چیزی جز صفر در دست نخواهید داشت. فرد بی‌شخصیت یعنی صفر. میلیون‌ها فرد بی‌شخصیت اجتماعی می‌سازند که ارزش آنها صفر است.

یک همچین اجتماعی خیلی به آسانی آلت دست دیکتاتورها و چکمه‌پوش‌ها می‌شود. وقتی که دیکتاتور بر گرده‌ی مردم سوار شد دیگر آن سخنان پیشین از یادش می‌رود. آن سخنان برای موقعی بوده که در کلبهٔ خود زندگی می‌کرده است.

آنطور که آدمی در یک کلبهٔ محقر فکر می‌کند در کاخ‌های عالی فکر نمی‌کند


📖 #خودناشناخته

✍🏻 #کارل_گوستاو_یونگ

@neshastenaghdadabiharirbad
25.04.202520:08
.
زندڪَی ذره ڪاهیست
ڪه ڪوهش ڪردیم،
زندڪَی نام نڪویی‌ست
ڪه خارش ڪردیم،
زندڪَی نیست بجز نم نم باران بهار،
زندڪَی نیست بجز دیدن یار،
زندڪَی نیست بجز عشق،
بجز حرف محبت به ڪسی،
ورنه هر خار و خسی،
زندڪَی ڪرده بسی .
زندڪَی تجربه تلخ فراوان دارد،
دو سه تا ڪوچه و پس‌ڪوچه
و اندازه ی یڪ عمر بیابان دارد .
ما چه ڪردیم و چه خواهیم ڪرد
در این فرصت ڪم ...؟!


#سهراب_سپهری

࿐ྀུ༅࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─

@neshastenaghdadabiharirbad
25.04.202520:06
تو را برای چه عمری نگاه داشته‌ام؟
شراب روز مبادای من به کار بیا

شب یکی شدن روز‌های بی‌دریاست
کنارت آمده‌ام، با خودت کنار بیا


#فاضل_نظری

@neshastenaghdadabiharirbad
25.04.202520:03
#حمید_مصدق

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی
و هنوز …
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان٬ غرق این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت.


••┈┈┈❥ ♥️ ❥┈┈┈••
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌•      @neshastenaghdadabiharirbad         •
••┈┈┈❥ ♥️ ❥┈┈┈••

بگذار صبح را در چشم تو
من معنا کنم
ای که هر صبحم
هزاران مثنوی باشد برای وصف تو...

#هما_کشتگر

@neshastenaghdadabiharirbad
Shown 1 - 24 of 159
Log in to unlock more functionality.