20.03.202520:44
به پای پستای شما نمیرسه همستر کوچولوم
20.03.202513:19
@evyisnothere
20.03.202513:02
عیدتونم تبریک میگم
20.03.202513:02
رندوم پیویتون میام
19.03.202521:11
-
19.03.202520:38
مرسی از گفتنش
20.03.202514:19
به من چیزی نمیدی؟؟
20.03.202513:03
نترسید
20.03.202513:02
اهنگ بهتون میدم
20.03.202513:02
میدونید چیکار میکنم
19.03.202520:39
نمیرم دیگه
Пераслаў з:
استرو دیلی ( 💘 )

19.03.202520:38
فال امروز، ٢٠ مارس براي اريس :
گاهی وقتا شجاع بودن باعث میشه شانس بیاری، و تو که همیشه جسور هستی، معمولاً مشکلی با این موضوع نداری! اما این بار، برعکسش رو باید تمرین کنی. یعنی به جای اینکه وارد عمل بشی، بهتره یه کم عقب بایستی و فقط ناظر باشی. اگه زیادی پررنگ ظاهر بشی، ممکنه تعادل رو به هم بزنی. پس آروم، خونسرد و کمی گوشهگیر باش – این همون چیزیه که در نهایت باعث میشه دیده بشی!
20.03.202513:20
@evyisnothere
20.03.202513:03
پس اومدم پیشتون
20.03.202513:02
وایبتونو میدم
20.03.202513:01
چه همه عیدی میخوان:)
19.03.202520:39
که حقیقتا
19.03.202520:01
این چه خوشگلههههه
20.03.202513:19
@evyisnothere
20.03.202513:03
حیحی
20.03.202513:02
حرف میزنیم
19.03.202520:39
چون دقیقا میخواستم امشب جسور باشم و برم تو دلش🙏🏻
Пераслаў з:
novocaine

19.03.202520:01
دلش میخواست کتش را که به وسیله باد تکون میخورد با دست هایش متوقف کند، اما الان انقدر خسته بود که حتی تکون دادن دست هایش برایش بسیار سخت شده بود.
فقط و فقط فکر میکرد، پس از این همه وقت تنها چیزی که هیچوقت تنهایش نگذاشت صدا های داخل سرش بود.
گاهی از آنها متنفر بود و گاهی به خودش میگفت شاید اگر آنها نبودند الان به خیلی جاها نمیرسید.
تکه های پاره روح و جسمش را هیچوقت نمیتوانست درمان کند، بار ها برای تسکین جسم و روحش اقدام کرده بود اما با آنکه شاید جسمش بهتر از قبل شده بود ولی باز هم روحش خسته بود.
این روحش بود که واقعا دلش نمیخواست تلاشی برای ادامه دادن این زندگی بی رحم داشته باشد. این روحش بود که هر دوایی را پس میزد و هر تلاشی را پس میزد. انگار واقعا دلش نمیخواست که خوب شود.
ذهنش از اول پر از سوالات مختلف بود ولی حالا شاید فقط یک سوال برایش باقی مانده بود. "چه میشد اگر اون هم یک بچه عادی و ایده آل خانواده اش بود؟"
تنش میلرزید. نه بخاطر آنکه هوا سرد بود، فقط مقداری کم از جسمش به لطف روحش، سالم مانده بود
بر روی بدنش دیگر جایی برای زخم جدید نبود، همه زخم ها یا تازه بودند یا چند بار پشت هم روی زخم های قدیمی کشیده شده بودند. حتی پوست بدنش هم بهش حس غیر واقعی بودن میداد، کافی بود کمی کشیده شود تا زخم جدیدی ایجاد و پوستش کامل پاره شود.
این واقعا آخرش بود؟ برای چه تا اینجا آمده بود؟ بارها از خودش این سوال را میپرسید. هر دفعه برای خود دلایل زود گذری پیدا میکرد ولی حال...حال او هیچ نداشت.
میتوانست مثل قبل سرگرم دلایل زود گذر شود اما نمیخواست؛ زیرا که چیزی از درون بهش حس غیر واقعی بودن میداد و میدانست او برای همیشه تنهاست.
و در این لحظه برای شادی روح خودش و جسمی که بارها آزارش داده، این تنها راهش بود.
مطمئن بود تک تک اعضای بدنش ازش متنفر هستند و فقط جمله ای را پشت هم فریاد میزنند "مرا رها کن".
شاید اگد میتوانست با شخصی در مورد مشکلاتاش حرف بزند، یا اگر خودش دنبال روشی برای حل مسائل میکرد، حال اینجا نبود.
و حال شاید مرگ تسکینی برای روح و جسم خستهاش بود.
"متاسفم که نتوانستم هیچوقت کافی باشم"
Паказана 1 - 24 з 3705
Увайдзіце, каб разблакаваць больш функцый.